حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۱۰۵
نجوا دست سپیده رو کشید و با خودش بلند کرد...
سپیده گفت:پس حداقل وقتی تلفن زدنتون تموم شد،یه سنگی یه کوفتی بزنید به در تا من بدونم زود بیام.شماها می خواید منو به کشتن بدید.
نجوا رفت سمت در و گفت: این در که قفله؟
لیلا به مهسا و یسنا نگاه کرد و گفت:دستان پر توان گجت برس به داد این ناتوان!
مهسا بلند شد و با سنجاق سرش درو باز کرد و گفت: زود برید.
نجوا و سپیده رفتن بیرون.نگار هم از پنجره کشیک می داد که هروقت رفتن تو خبر بده...
لیلاگفت: هنوز نرفتن؟
نگار: نه...فعلا دم در وایسادن دارن حرف میزنن.
لیلا: اي بابا..اگه من بودم تا حالا تاریخ عقدم مشخص کرده بودم.
مهناز: آخه همه مثل تو تو دلبرو نیستن که؟
نگار: برید..برید..رفتن تو.
خواستیم بریم که مهنازگفت: آیناز..قول بده فرار نمی کنی؟
گفتم: دیگه انقدر نامرد نیستم!
لیلا: میشه حرفاي لوتی تونو بذارید براي بعد؟
لیلا همین جور دستامو می کشید و با خودش می برد.مهناز دنبالمون اومد و گفت: زیاد حرف نزن باشه؟ زودم برگردید.
لیلا: چشم خان باجی!
به باجه تلفن رسیدیم.لیلا کارت تلفونشو داد بهم.سریع شماره نسترنو گرفتم.بعد از چند تا بوق جواب داد: بله بفرمایید...
بغض به گلوم هجوم آورد.چقدر دلم براي صداش و پرحرفیاش تنگ شده بود.
با همون بغض گفتم: الو سلام نسترن...
ساکت بود.هیچی نگفت.فقط صداي نفس کشیدنشو می شنیدم.
گفتم:الو نسترن....صدامو می شنوي؟
با صداي بی جونی گفت:آ...آ...آیناز خودتی؟ آره؟
بغضم شکست و با گریه گفتم: آره خودمم.
نسترنم گریه کرد و گفت:معلوم هست تو کجایی؟کجا گذاشتی رفتی؟ها؟میدونی چقدر دنبالت گشتم؟عکستو به همه کلانتریا دادم.ترسیدم اونا کشته باشنت.نمی دونی چقدر خودمو نفرین کردم که چرا حرفتو گوش ندادم.
- خوبی نسترن؟
- الان که صداتو شنیدم بهتر شدم... بگو کجایی تا بیام دنبالت؟
خندیدم گفتم: کجا می خواي بیایی؟ تهرانم.
-تهران؟!!تهران چی کار می کنی؟
#پارت_۱۰۵
نجوا دست سپیده رو کشید و با خودش بلند کرد...
سپیده گفت:پس حداقل وقتی تلفن زدنتون تموم شد،یه سنگی یه کوفتی بزنید به در تا من بدونم زود بیام.شماها می خواید منو به کشتن بدید.
نجوا رفت سمت در و گفت: این در که قفله؟
لیلا به مهسا و یسنا نگاه کرد و گفت:دستان پر توان گجت برس به داد این ناتوان!
مهسا بلند شد و با سنجاق سرش درو باز کرد و گفت: زود برید.
نجوا و سپیده رفتن بیرون.نگار هم از پنجره کشیک می داد که هروقت رفتن تو خبر بده...
لیلاگفت: هنوز نرفتن؟
نگار: نه...فعلا دم در وایسادن دارن حرف میزنن.
لیلا: اي بابا..اگه من بودم تا حالا تاریخ عقدم مشخص کرده بودم.
مهناز: آخه همه مثل تو تو دلبرو نیستن که؟
نگار: برید..برید..رفتن تو.
خواستیم بریم که مهنازگفت: آیناز..قول بده فرار نمی کنی؟
گفتم: دیگه انقدر نامرد نیستم!
لیلا: میشه حرفاي لوتی تونو بذارید براي بعد؟
لیلا همین جور دستامو می کشید و با خودش می برد.مهناز دنبالمون اومد و گفت: زیاد حرف نزن باشه؟ زودم برگردید.
لیلا: چشم خان باجی!
به باجه تلفن رسیدیم.لیلا کارت تلفونشو داد بهم.سریع شماره نسترنو گرفتم.بعد از چند تا بوق جواب داد: بله بفرمایید...
بغض به گلوم هجوم آورد.چقدر دلم براي صداش و پرحرفیاش تنگ شده بود.
با همون بغض گفتم: الو سلام نسترن...
ساکت بود.هیچی نگفت.فقط صداي نفس کشیدنشو می شنیدم.
گفتم:الو نسترن....صدامو می شنوي؟
با صداي بی جونی گفت:آ...آ...آیناز خودتی؟ آره؟
بغضم شکست و با گریه گفتم: آره خودمم.
نسترنم گریه کرد و گفت:معلوم هست تو کجایی؟کجا گذاشتی رفتی؟ها؟میدونی چقدر دنبالت گشتم؟عکستو به همه کلانتریا دادم.ترسیدم اونا کشته باشنت.نمی دونی چقدر خودمو نفرین کردم که چرا حرفتو گوش ندادم.
- خوبی نسترن؟
- الان که صداتو شنیدم بهتر شدم... بگو کجایی تا بیام دنبالت؟
خندیدم گفتم: کجا می خواي بیایی؟ تهرانم.
-تهران؟!!تهران چی کار می کنی؟
۱.۷k
۰۱ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.