💔
💔
بغض کرده بودم اما به روی خودم نمیاوردم! حدود پنج دقیقه بود که داشت حرف میزد و من فقط همینطور که لبهی فنجون رو با انگشتام گرفته بودم، توی زیردستیش میچرخوندمش؛
_ببین درکش سخت نیست! ما نباید دیگه باهم باشیم... نباید ، نمیشه... چه میدونم! فقط اینو میدونم بودن من برای تو دردسر سازه! تو لیاقتت...
همینطور یهریز حرفاشو زد و زد. بعد گفت: تو نمیخوای چیزی بگی؟
_چیزی گفتن من چیزی رو عوض میکنه؟
_نه!
_پس برو...
رفت...
برای بودنمون کنارهم، نه "نبایدی" بود و نه "نمیشه ای! فقط یه "نخواستن" داشت جولان میداد بینمون!
حرفایی که اونم زد چیزی رو عوض نکرد! من هنوز دوسش داشتم...
رفت اما عطرش تو فضا جامونده بود و چایِ نصفه نیمهش روی میز؛
و من فقط تونستم ساعتها جای لب هاشو ، روی فنجون ، ببوسم...
.
#مرتضی_قرائی
بغض کرده بودم اما به روی خودم نمیاوردم! حدود پنج دقیقه بود که داشت حرف میزد و من فقط همینطور که لبهی فنجون رو با انگشتام گرفته بودم، توی زیردستیش میچرخوندمش؛
_ببین درکش سخت نیست! ما نباید دیگه باهم باشیم... نباید ، نمیشه... چه میدونم! فقط اینو میدونم بودن من برای تو دردسر سازه! تو لیاقتت...
همینطور یهریز حرفاشو زد و زد. بعد گفت: تو نمیخوای چیزی بگی؟
_چیزی گفتن من چیزی رو عوض میکنه؟
_نه!
_پس برو...
رفت...
برای بودنمون کنارهم، نه "نبایدی" بود و نه "نمیشه ای! فقط یه "نخواستن" داشت جولان میداد بینمون!
حرفایی که اونم زد چیزی رو عوض نکرد! من هنوز دوسش داشتم...
رفت اما عطرش تو فضا جامونده بود و چایِ نصفه نیمهش روی میز؛
و من فقط تونستم ساعتها جای لب هاشو ، روی فنجون ، ببوسم...
.
#مرتضی_قرائی
۶۳۶
۲۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.