دیانا

دیانا🎁

وقتی ارسلان رفت تو اتاقم با خودم گفتم
فداش بشم من که انقد غیرتیه شوهر خاله ارسلان داشت با پسرش ینی سینا بحث می‌کرد من داشتم ظرف میشستم مامان ارسلان اومد بغلم وایساد و آروم جوری که فقط خودم بفهمم گفت
خاله زیبا= عزیزم الان فقط تو میتونی ارسلان و آروم کنی دسکشتو در بیار برو پیشش من خودم ظرفا رو میشوم
_ چشم
دستکش م رو درآوردم و رفتم دم در اتاق در زدم کسی جواب نداد دوباره در زدم و گفتم
_ ارسلان
+ بیا تو
درو باز کردم و رفتم تو کسی تو اتاق نبود اینور اونور و نگاه کردم داشتم برمیگشتم که در بسته شد برگشتم پشتمو نگاه کردم ارسلان وایساده بود
+ کجا عشقم
_ هیجا..... خوبی؟
هیچی نگفت و آروم آروم میومد جلو منم میرفتم عقب پشتم تخت بود افتادم رو تخت ارسلان منو رو تخت دراز کشوند و روم خیمه زد
خیلی بهم نزدیک بودیم نفسمون بهم میخورد
+ نترس عزیزم... فقط میخوام خودمو آروم کنم
تا خواستم چیزی بگم گرمی لباشو رو لبم احساس کردم آخ که چقد خوب بود تو ابرا بودم خیلی حس خوبی بود
که عشقت پیشت باشه
همه جا پشتت باشه و لباش رو لبات به شد مک میز دستش رفت سمت سی*نه هام شروع کرد به مالیدن
هم لبامو مک میزد هم سینه هامو می‌مالید بعد از اینکه کامل کام گرفت از لبام رفت سراغ گردنم و به شد می‌بوسد و مک میزد مطمئن بودم جاش کبود میشه
خودشو بهم فشار میداد و میمالید اونجاشو رو اونجام حس میکردم داشتم تحریک میشدم
تو یه حرکت جا به جا شدیم و من اومدم روش دست از خوردن من برداشت بهم زل زده بودیم دستاشو دور کمرم حلقه کرد منم دستامو قاب صورتش کردم
همینجوری بهم خیره بودیم که یه ذره لباسم اومد پایین و چاک سینه هام پیدا شد خمار شد یه نگاه به چاک سینم کرد و یه نگا به من
+ دیا
_ اممممم... فقط اونجا پایین تر نه هاااا
+ چشششش
منو خوابوند رو متکام و دوباره خوش روم بود همچنان خودشو بهم می‌مالوند و در حال باز کرد دکمه های لباسم شد
لباسم و از تنم درآورد و سوت*ین م رو هم درآورد با دیدن بدنم خمار تر از قبل شد من خیلی خجالت کشیدم
شروع کرد به خوردن سینه هام.............

بعد چندین دقیقه ولم کرد و بغلم دراز کشید
+ مرسی عشقم.. حالا آروم شدم🤪
_عشق خودمی بیتربیتتتتتت
لباشو کم بوسیدم و بلند شدم سو*تی*نم رو پوشیدم دستم به پشتش نمی‌رسیدند
_ ارسلان میشه اینو ببندی
ارسلان بلند شد و بند لباسمو گرفت
میخاست ببنده ولی بازش کرد نو*ک سین*ه هامو بوسید و بعدش بست شومیزمو پوشیدم و سر و وضع مون رو درست کردیم و رفتیم تو حال
اون شب به خوشی تموم شد و رفتن
ساعت 12 و نیم بود با کمک مامان اونجا رو جمع و جور کردیم رفتیم خوابیدیم به دو نکشید خوابم برد.......

ادامه دارد......

کامنتا +10 تا😍😘

اصکی=اتحاد🎠
دیدگاه ها (۲۱)

#هفت_آسمون💚#پارت_30💚[٩ روز بعد]ارسلان💚امروز عیده میخایم سال ...

#هفت_آسمون💙#پارت_31🅿️مهدیسⓂ️انگار 60 ساله که محراب و ندیده ب...

#هفت_آسمون❤️#پارت_29💋ارسلان🎈که یهو گوشیمو از دستم کشید منم ا...

رستا رفت رو پای دیانا نشست داشتن باهم حرف میزدن و می‌خندیدن ...

هنتای :: موری ♡ فوکوزاوا HENTAI :: MURI ♡ FUKUZA(درخواستی)*...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط