هفتآسمون
#هفت_آسمون💙
#پارت_31🅿️
مهدیسⓂ️
انگار 60 ساله که محراب و ندیده بودم
حالا که به حسم بیشتر توجه میکنم خیلی دوسش دارم عاشقشم...... داشتم به همچین چیزا فکر میکردم که محراب لبشو گذاشت رو لبم و با ولع ازم کام میگرفت که یهو بچه ها حجوم آوردن تو اتاق که یهو ارسلان گفت
ارسلان= اوه اوه صحنه مثبت 18 شد
محراب لبشو از رو لبم برداشت و گفت
محراب= نمیدونی چقد دلم تنگ شده بود خوله خودتم دیانا رو داریا
ارسلان دیانا رو گرفت تو بغلش و گفت
ارسلان= پ چی
دیانا چش غره ای به ارسلان رفت که همه خندیدیم
محراب= خیلی دوست دارم مهدیس..... من.... من معذرت میخام... منو میبخشی؟؟
_ آره عزیزم.... منم معذرت میخام
همو بغل کردی که بچه ها اووووووو کشیدن
دیانا و نیکا=اوخیییییی
رضا= منم میخام پانییییییییذ
پانیذ= عه رضا
پانیذ فرار کرد رضا هم دنبالش
کلی خندیدم ساعت ۶ بود که همه رفتن و محراب پیشم موند کلی حرف زدیم و خندیدیم که یاد این افتادم که نمیتونم باردار بشم رو به محراب کردم و گفتم
_ محراب
+ جونم چیزی میخای
_ نه فقط......
+ فقط چی
_ من...... من...
+ تو چی
_ ببین میخام یه چیزی بهت بگم
+ چی... داری نگرانم میکنی بگو دیه
_ببین.... من.... نمیتونم......
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
_ من نمیتونم بچه دار بشم... ینی نمیتونم پدرت کنم🥺
+ قربون اون شکلت برم چرا بغض میکنی خودم میدونم
_ تو.... تو از کجا....
نزاشت حرفمو کامل کنم و گفت
+ پانیذ همه چی رو بهم گفت... مهدیس من نمیخام پدر بشم من اگه ترو داشته باشم هیچی و هیچکس رو نمیخام مهدیس من با تو میخام ازدواج کنم با بچه که نمیخام..... الانم بغض نکن باشه
_ آخه کی از پدر شدن میگذره
+ من.... من اصلا نمیخام که پدر بشم شما مشکلی داری خانومم
_اما....
+ اما و اگر نداره بیا اینو بخور من برم از دکترت بپرسم کی مرخص میشی
آبمیوه مو بهم داد و رفت بیرون
خوشحال بودم که محراب رو دارم
🖇️✨🖇️✨🖇️✨🖇️✨🖇️✨
#پارت_31🅿️
مهدیسⓂ️
انگار 60 ساله که محراب و ندیده بودم
حالا که به حسم بیشتر توجه میکنم خیلی دوسش دارم عاشقشم...... داشتم به همچین چیزا فکر میکردم که محراب لبشو گذاشت رو لبم و با ولع ازم کام میگرفت که یهو بچه ها حجوم آوردن تو اتاق که یهو ارسلان گفت
ارسلان= اوه اوه صحنه مثبت 18 شد
محراب لبشو از رو لبم برداشت و گفت
محراب= نمیدونی چقد دلم تنگ شده بود خوله خودتم دیانا رو داریا
ارسلان دیانا رو گرفت تو بغلش و گفت
ارسلان= پ چی
دیانا چش غره ای به ارسلان رفت که همه خندیدیم
محراب= خیلی دوست دارم مهدیس..... من.... من معذرت میخام... منو میبخشی؟؟
_ آره عزیزم.... منم معذرت میخام
همو بغل کردی که بچه ها اووووووو کشیدن
دیانا و نیکا=اوخیییییی
رضا= منم میخام پانییییییییذ
پانیذ= عه رضا
پانیذ فرار کرد رضا هم دنبالش
کلی خندیدم ساعت ۶ بود که همه رفتن و محراب پیشم موند کلی حرف زدیم و خندیدیم که یاد این افتادم که نمیتونم باردار بشم رو به محراب کردم و گفتم
_ محراب
+ جونم چیزی میخای
_ نه فقط......
+ فقط چی
_ من...... من...
+ تو چی
_ ببین میخام یه چیزی بهت بگم
+ چی... داری نگرانم میکنی بگو دیه
_ببین.... من.... نمیتونم......
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
_ من نمیتونم بچه دار بشم... ینی نمیتونم پدرت کنم🥺
+ قربون اون شکلت برم چرا بغض میکنی خودم میدونم
_ تو.... تو از کجا....
نزاشت حرفمو کامل کنم و گفت
+ پانیذ همه چی رو بهم گفت... مهدیس من نمیخام پدر بشم من اگه ترو داشته باشم هیچی و هیچکس رو نمیخام مهدیس من با تو میخام ازدواج کنم با بچه که نمیخام..... الانم بغض نکن باشه
_ آخه کی از پدر شدن میگذره
+ من.... من اصلا نمیخام که پدر بشم شما مشکلی داری خانومم
_اما....
+ اما و اگر نداره بیا اینو بخور من برم از دکترت بپرسم کی مرخص میشی
آبمیوه مو بهم داد و رفت بیرون
خوشحال بودم که محراب رو دارم
🖇️✨🖇️✨🖇️✨🖇️✨🖇️✨
- ۲۱.۳k
- ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط