part 155
#part_155
#طاها
شده بودم مثل یه مرده دیشب کلا نتونستم بخوابم چشمام قرمز شده بود صورتم مثل گچ سفید موهای بهم ریختمم چهرمو ترسناکتر میکرد خودمو پرت کردم رو تخت
لعنتی حتی تختمم بوی رها رو میده
ناخواسته یه اشکم رو گونم سرازیر شد
من بدون رها میمیرم
اما چیکار کنم رها اگه با من باشه میمیره
نمیخوام آینده رها رو با خود خواهی خودم نابود کنم
باید به خودم ثابت کنم که واقعا عاشقشم
یه عاشق واسه معشوقش جونشم میده یه عمر تنهایی که دیگه چیزی نیست
اگه قراره رها افسردگی بگیره
بهتره من به جاش بگیرم
تصمیمو گرفتم باید بهش زنگ میزدم
گوشیمو برداشتم و شماره بلای جونمو گرفتم
بوق سوم نخورده بود که جواب داد
رها-جانم؟
صداش چقدر خوشحال بود
طاها-سلام
رها-سلام عشقم خوبی
خیلی دلم میخواست ازش بپرسم خوبه یا نه اما باید جلوی خودمو میگرفتم باید سرد باشه
طاها-مرسی...میخواستم ببنمت
رها-اتفاقا منم میخواستم ببینمت میخواستم یه خبر خوب بهت بدم
طاها-باشه پس یه ساعت دیگه همون کافه همیشگی میبینیم همو
رها-باشه...مراقب خودت باش
طاها-باش خدافظ
منتظر نشدم جواب بده و قطع کردم
سر خوردم و گوشه دیوار نشستم
سعی میکردم بغض تو گلومو کنترل کنم
من قویم اینقدر ساده قرار نیست ببازم
بلند شدم
باید حاضر میشدم
رها دیروز حالش خوب نبود نباید منتظرش بزارم اینطور خسته میشه
لباسامو پوشیدم رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین شدم و به سمت کافه روندم
وقتی رسیدم رها نیومده بود
پشت میز همیشگی نشستم
گوشه دنج کافه
کسی نبود سکوت همه کافه رو پر کرده
همیشه خلوت اینجا رو بیشتر دوست داشتم اما الان برام عذاب آور بود
سعی میکردم با دید زدن کافه خودمو سرگرم کنم که چشمم به چهره شاد و خوشحال رها افتاد که سمتم میومد
یه لحظه از کاری که میخواستم انجام بدم پشیمون شدم
#شکلات_تلخ
#طاها
شده بودم مثل یه مرده دیشب کلا نتونستم بخوابم چشمام قرمز شده بود صورتم مثل گچ سفید موهای بهم ریختمم چهرمو ترسناکتر میکرد خودمو پرت کردم رو تخت
لعنتی حتی تختمم بوی رها رو میده
ناخواسته یه اشکم رو گونم سرازیر شد
من بدون رها میمیرم
اما چیکار کنم رها اگه با من باشه میمیره
نمیخوام آینده رها رو با خود خواهی خودم نابود کنم
باید به خودم ثابت کنم که واقعا عاشقشم
یه عاشق واسه معشوقش جونشم میده یه عمر تنهایی که دیگه چیزی نیست
اگه قراره رها افسردگی بگیره
بهتره من به جاش بگیرم
تصمیمو گرفتم باید بهش زنگ میزدم
گوشیمو برداشتم و شماره بلای جونمو گرفتم
بوق سوم نخورده بود که جواب داد
رها-جانم؟
صداش چقدر خوشحال بود
طاها-سلام
رها-سلام عشقم خوبی
خیلی دلم میخواست ازش بپرسم خوبه یا نه اما باید جلوی خودمو میگرفتم باید سرد باشه
طاها-مرسی...میخواستم ببنمت
رها-اتفاقا منم میخواستم ببینمت میخواستم یه خبر خوب بهت بدم
طاها-باشه پس یه ساعت دیگه همون کافه همیشگی میبینیم همو
رها-باشه...مراقب خودت باش
طاها-باش خدافظ
منتظر نشدم جواب بده و قطع کردم
سر خوردم و گوشه دیوار نشستم
سعی میکردم بغض تو گلومو کنترل کنم
من قویم اینقدر ساده قرار نیست ببازم
بلند شدم
باید حاضر میشدم
رها دیروز حالش خوب نبود نباید منتظرش بزارم اینطور خسته میشه
لباسامو پوشیدم رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین شدم و به سمت کافه روندم
وقتی رسیدم رها نیومده بود
پشت میز همیشگی نشستم
گوشه دنج کافه
کسی نبود سکوت همه کافه رو پر کرده
همیشه خلوت اینجا رو بیشتر دوست داشتم اما الان برام عذاب آور بود
سعی میکردم با دید زدن کافه خودمو سرگرم کنم که چشمم به چهره شاد و خوشحال رها افتاد که سمتم میومد
یه لحظه از کاری که میخواستم انجام بدم پشیمون شدم
#شکلات_تلخ
۳۸.۹k
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.