part 156
#part_156
#طاها
رها با چهره خندون اومد رو به روم نشست
رها-سلام مرد من خوبی؟
طاها-سلام مرسی بشین
صندلی کشید عقب نشست
رها-طاها خوبی چرا رنگت پریده
طاها-چیزی نیست امروز خیلی خسته شدم
رها-بمیرم برات خب میگفتی بیام خونه چرا وقتی خسته ای میای بیرون؟
طاها-مهم نیست چی میخواستی بهم بگی؟
رها-اول تو بگو
گلوم خشک شده بود
قطره های عرق سرد رو پشیونیم حس مکیردم
یهو رها بلند شد اومد رو صندلی کناریم نشست
یه دستمال کاغذی برداشت و پیشونیمو خشک کرد
رها-وای طاها چقدر داغی تب داری
طاها-رها من خوبم
رها-اره مشخصه پاشو بریم دکتر
طاها-نمیخواد بشین حرفمو بزنم بعد
رها-نخیر پاشو
طاها-رها....بشین
اینو تقریبا با داد گفتم
رها سر جاش میخکوب شد
اما حرفی نزد
طاها-ببین نمیدونم با این حرفام میخوای با چه نتیجه ای برسی یا دربارم چطور فکر کنی یعنی اصلا واسم مهم نیست
به چشمای معصومش زل زدم دیگه نشونه از خوشحالی توشون نبود یه ترس بود تو عمق وجودش
دستشو برد به سمت شکمش
رها-چی میخوای بگی؟
یه قلوپ از بطری آب رو میز خوردم
واقعا چطور بهش بگم؟
اصلا میتونم زل بزنم تو چشماش و بهش دروغ بگم؟
طاها-احساس....احساس من به تو اشتباه بود..... همش فقط .....هوس بود........من دوست.....ندارم
رها خندید
رها-دوربین مخفیه؟یا چالش جدید؟
طاها-هر طور که دوست داری فکر کن من حرفمو زدم....حسم بهت ته کشیده
بلند شدم تا برم
یهو رها دستمو کشید
رها_داری اینارو جدی میگی؟
طاها-از زندگیم برو بیرون
دستای سردش شل شدن و دستمو ول کرد
جلوی در کافه بودم
تا خواستم پامو بزارم بیرون صداش بلند شد
رها-صبر کن
خودشو رسوند و رو به روم وایساد
رها-تو چشمام نگاه کن....نگاه کن و حرفی که زدی رو دوباره تکرار کن
سرمو انداختم پاینن
طاها-چند بار بگم ولم کن دیگه
رها-فقط همین یه بار زل بزن تو چشمامو بهم بگو دیگه دوسم نداری
باید این کارو میکردم وگرنه ولم نمیکرد
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش
ابری بودن اما غرورش نمیزاشت گریه کنه
از شدت بالا پایین شدن قفسه سینش میشد فهمید چقدر نگرانه
یه نفس عمیق کشید
طاها-خانم صادقی من دیگه هیچ حسی نسبت به شما ندارم
با بهت زل زد تو چشمام
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید و رو گونش غلطید
دیگه طاقت خرد شدن رهامو نداشتم
دستمو از تو دستاش کشیدم بیرون
و از کافه زدم بیرون
#شکلات_تلخ
#طاها
رها با چهره خندون اومد رو به روم نشست
رها-سلام مرد من خوبی؟
طاها-سلام مرسی بشین
صندلی کشید عقب نشست
رها-طاها خوبی چرا رنگت پریده
طاها-چیزی نیست امروز خیلی خسته شدم
رها-بمیرم برات خب میگفتی بیام خونه چرا وقتی خسته ای میای بیرون؟
طاها-مهم نیست چی میخواستی بهم بگی؟
رها-اول تو بگو
گلوم خشک شده بود
قطره های عرق سرد رو پشیونیم حس مکیردم
یهو رها بلند شد اومد رو صندلی کناریم نشست
یه دستمال کاغذی برداشت و پیشونیمو خشک کرد
رها-وای طاها چقدر داغی تب داری
طاها-رها من خوبم
رها-اره مشخصه پاشو بریم دکتر
طاها-نمیخواد بشین حرفمو بزنم بعد
رها-نخیر پاشو
طاها-رها....بشین
اینو تقریبا با داد گفتم
رها سر جاش میخکوب شد
اما حرفی نزد
طاها-ببین نمیدونم با این حرفام میخوای با چه نتیجه ای برسی یا دربارم چطور فکر کنی یعنی اصلا واسم مهم نیست
به چشمای معصومش زل زدم دیگه نشونه از خوشحالی توشون نبود یه ترس بود تو عمق وجودش
دستشو برد به سمت شکمش
رها-چی میخوای بگی؟
یه قلوپ از بطری آب رو میز خوردم
واقعا چطور بهش بگم؟
اصلا میتونم زل بزنم تو چشماش و بهش دروغ بگم؟
طاها-احساس....احساس من به تو اشتباه بود..... همش فقط .....هوس بود........من دوست.....ندارم
رها خندید
رها-دوربین مخفیه؟یا چالش جدید؟
طاها-هر طور که دوست داری فکر کن من حرفمو زدم....حسم بهت ته کشیده
بلند شدم تا برم
یهو رها دستمو کشید
رها_داری اینارو جدی میگی؟
طاها-از زندگیم برو بیرون
دستای سردش شل شدن و دستمو ول کرد
جلوی در کافه بودم
تا خواستم پامو بزارم بیرون صداش بلند شد
رها-صبر کن
خودشو رسوند و رو به روم وایساد
رها-تو چشمام نگاه کن....نگاه کن و حرفی که زدی رو دوباره تکرار کن
سرمو انداختم پاینن
طاها-چند بار بگم ولم کن دیگه
رها-فقط همین یه بار زل بزن تو چشمامو بهم بگو دیگه دوسم نداری
باید این کارو میکردم وگرنه ولم نمیکرد
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش
ابری بودن اما غرورش نمیزاشت گریه کنه
از شدت بالا پایین شدن قفسه سینش میشد فهمید چقدر نگرانه
یه نفس عمیق کشید
طاها-خانم صادقی من دیگه هیچ حسی نسبت به شما ندارم
با بهت زل زد تو چشمام
یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید و رو گونش غلطید
دیگه طاقت خرد شدن رهامو نداشتم
دستمو از تو دستاش کشیدم بیرون
و از کافه زدم بیرون
#شکلات_تلخ
۳۳.۹k
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.