این روزها، هوای دیدنت چقدر در من بیداد میکند
این روزها، هوای دیدنت چقدر در من بیداد میکند
می گویند چشم انتظارت نباشم.
می گویند چرا از زمینی ها سراغ تورا میگیرم
میگویند تو ساکن آسمانها شده ای
شاید راست میگویند هرشب ستاره ی روشنی به خلوت تنهایی من خیره میشود فکر میکنم تو هستی که آمده ای تا شریک دلتنگی هایم باشی
نمیدانم چرا هر نسیمی که می وزد، بوی تو را می دهد
ولی نه! شاید تو هم مثل من، گوشه ای در این خاک، دقیقه شمارِ لحظه دیداری؛ وگرنه، چرا هر بار که صدای در می آید، قلبم از جا کنده می شود
کدام خاک را ببویم به شوق یافتنت؟
تو را، از کدام دیار سراغ بگیرم...؟
تو انگار تکثیر شده ای در تمام خاک ها، تا سرگردانیِ دل من روز به روز بیشتر شود!
من هر روز به امید بازگشتت،
خانه را آب و جارو می کنم،
حالا دیگر خشت خشت خانه هم مثل من، برای آمدنت، لحظه شماری می کنند.
سال هاست، نفس می کشم هوای بی تو بودن را؛
در غربتی فراگیر.
چقدر نزدیک است خاطره های دور تو و من هر روز، گذشته های نزدیکت را مرور می کنم.
سال هاست که چشم انتظاری ام را به کوچه ها و جاده ها سپرده ام تا شاید خبری از تو بیاورند.
شاید عطری از تنت را به بادها ببخشی تا شفایی باشند برای چشم های همیشه در راهم.
درست از همان لحظه، که لب هایت ترانه خداحافظی سرود، تصویر رفتنت ، دور شدنت ، خاطره چشمانم را بارانی کرد.
تو، بند کفشت را می بستی و من، بند دلم پاره می گشت.
بدرقه ات کردم دعاهایم را پیچیدم در حریری از امید و آرزو و چشم انتظار بازگشتت،
فصل های نیامده را به انتظار نشستم.
تو رفتی و کار هر روزه من، دانه های اشکی است که پرندگانِ دلتنگی خانه دلم را میهمان می کنم. دقیقه ها، جای خالی تو را به ساعت ها حواله کردند.
ساعت ها، چشم انتظاری شان را به روزها دادند. روزها، دل نگرانی هاشان را به ماه ها سپردند و ماه ها به سال ها و ....
سال ها این کوله بار تنهایی و انتظار را هنوز بر دوش می کشند، خسته می آیند و می روند و هنوز از تو نشانی نیست.
اینک، منم که غربت نبودنت را در خود شکسته ام بارها
منم که انگار بی تو بودن را صد سال با درد و اندوه ، زیسته ام
می گویند چشم انتظارت نباشم.
می گویند چرا از زمینی ها سراغ تورا میگیرم
میگویند تو ساکن آسمانها شده ای
شاید راست میگویند هرشب ستاره ی روشنی به خلوت تنهایی من خیره میشود فکر میکنم تو هستی که آمده ای تا شریک دلتنگی هایم باشی
نمیدانم چرا هر نسیمی که می وزد، بوی تو را می دهد
ولی نه! شاید تو هم مثل من، گوشه ای در این خاک، دقیقه شمارِ لحظه دیداری؛ وگرنه، چرا هر بار که صدای در می آید، قلبم از جا کنده می شود
کدام خاک را ببویم به شوق یافتنت؟
تو را، از کدام دیار سراغ بگیرم...؟
تو انگار تکثیر شده ای در تمام خاک ها، تا سرگردانیِ دل من روز به روز بیشتر شود!
من هر روز به امید بازگشتت،
خانه را آب و جارو می کنم،
حالا دیگر خشت خشت خانه هم مثل من، برای آمدنت، لحظه شماری می کنند.
سال هاست، نفس می کشم هوای بی تو بودن را؛
در غربتی فراگیر.
چقدر نزدیک است خاطره های دور تو و من هر روز، گذشته های نزدیکت را مرور می کنم.
سال هاست که چشم انتظاری ام را به کوچه ها و جاده ها سپرده ام تا شاید خبری از تو بیاورند.
شاید عطری از تنت را به بادها ببخشی تا شفایی باشند برای چشم های همیشه در راهم.
درست از همان لحظه، که لب هایت ترانه خداحافظی سرود، تصویر رفتنت ، دور شدنت ، خاطره چشمانم را بارانی کرد.
تو، بند کفشت را می بستی و من، بند دلم پاره می گشت.
بدرقه ات کردم دعاهایم را پیچیدم در حریری از امید و آرزو و چشم انتظار بازگشتت،
فصل های نیامده را به انتظار نشستم.
تو رفتی و کار هر روزه من، دانه های اشکی است که پرندگانِ دلتنگی خانه دلم را میهمان می کنم. دقیقه ها، جای خالی تو را به ساعت ها حواله کردند.
ساعت ها، چشم انتظاری شان را به روزها دادند. روزها، دل نگرانی هاشان را به ماه ها سپردند و ماه ها به سال ها و ....
سال ها این کوله بار تنهایی و انتظار را هنوز بر دوش می کشند، خسته می آیند و می روند و هنوز از تو نشانی نیست.
اینک، منم که غربت نبودنت را در خود شکسته ام بارها
منم که انگار بی تو بودن را صد سال با درد و اندوه ، زیسته ام
۱۴.۷k
۰۷ آبان ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.