اهوی من
اهوی من
فصل ۲
پارت ۳۱ پایانی
(۱۰سال بعد)
(اهو)
۱۰ سال از این اتفاق میگذره من مدیر دانشگاه جادوگر ها شدم و خدایان اب اتیش و پری ها شدم،تیام خدایی مردگان شده بود اراد هم فرمانده خونشام ها پارسا غزل هم ک بعد اون اتفاق ناپدید شدن و هیچکس هم نفهمید ک کجا رفتن،داشتم بال هامو تمیز میکردم ک صدای جیغ گیسو رو شنیدم بدو بدو رفتم تو حیاط ک دیدم افتاده رو زمین
اهو: گیسو مگه بهت نگفتم مراقب خودت باش پاشو مامانی
گیسو: داشتیم با بابا تیام قایم موشک بازی میکردیم افتادم
تیام از تو سالن بزرگ میاد تو حیاط
تیام: گیسو پیدات کردم
گیسو: نه قبول نیست
اهو: کی امدی؟
تیام: یک نیم ساعتی میشه امدم ک این بچت ولم نکرد
اهو: دلم برات تنگ شده بود
اهو تیام بغل میکنه ک اراد با یک دسته گل میاد
تیام: اوو چی دسته گلی برای امدن من گرفتی
اراد: نخیرم اینو برای عشق زندیگم اهو گرفتم ک امروز سالگرد ازدواجمون
تیام: پس باید یک جشن بگیریم
تیام رفت ک اراد لبای اهو رو بوسید و بغلش کرد
اراد:عاشقتم اهو مرسی ک امدی تو زندیگم
اهو:منم عاشقتم
اراد:این پسره پارسا ک امده باز چسبیده به انا اهو دخترتو جمع کن
اهو:چیکار داری بچمو پارسا رو دوست داره
اراد:هنوز انا کوچیکه ۱۵ سالشه اون پسره هم ۲۰ سالش بدم میاد اه
اهو: خوبه خوبه منم ۱۵ سالم بود با شما ۲۵ ساله ازدواج کردم
اراد: منو تو فرق میکردیم الانم برو بیاریش داره با پارسا حرف میزنه اون روی سگم بالا بیاد فردا به زور با یکی دیگ شوهرش میدم برو
اهو میره به سمت انا و پارسا
اهو: اقا پارسا میدونی ک اراد چقدر رو انا حساسه چرا جلوی اون با انا صحبت میکنی
پارسا: خب من انارو دوست دارم هزاربار هم خودمو بهش ثابت کردم ولی خب
دست انا رو گرفتم و بردم تو خونه ک اراد رو مبل نشسته بود ک انارو دید بلند شد امد روبروش
اراد:دیگ حق نداری پاتو از این در بیرون بزاری
انا: بابا من پارسا رو دوست دارم قصدشم ازدواج نه چیزه دیگ
اراد: اخه شما از دوست داشتن چیزی میفهمین اون پسره هم باهات ازدواج کنه ازت دل زده میشه ولت میکنه
انا: پس توهم از مامان دل زده شدی ک بهش این همه خیانت کرد و مچتو در بدترین حالت گرفت
اراد با شنیدن این حرف محکم میزنه تو گوش انا ک انا گریه اش میگیره میره تو اتاقش
اهو: خیلی کارت زشت بود برو از دلش در بیار بخاطر من
اراد میره تو اتاق ک انا داره گریه میکنه بغلش میکنه
اراد:ببخشید بابایی اخه درکم کن یک دونه دختر خوشگل دارم باید نگرانش باشم نفس بابا
انا:نگرانتون الکی اگه پارسا پسر بدی بود خودم طرفش نمرفتم
اراد:حالا باشه تو گریه نکن طاقت گریه هاتو ندارم
(شب)
مهمونی شروع میشه وقتی انا میاد پارسا خواستگاری میکنه، و قصه ما به پایان میرسه و همه به خوشی زندگی میکنند
پایان
فصل ۲
پارت ۳۱ پایانی
(۱۰سال بعد)
(اهو)
۱۰ سال از این اتفاق میگذره من مدیر دانشگاه جادوگر ها شدم و خدایان اب اتیش و پری ها شدم،تیام خدایی مردگان شده بود اراد هم فرمانده خونشام ها پارسا غزل هم ک بعد اون اتفاق ناپدید شدن و هیچکس هم نفهمید ک کجا رفتن،داشتم بال هامو تمیز میکردم ک صدای جیغ گیسو رو شنیدم بدو بدو رفتم تو حیاط ک دیدم افتاده رو زمین
اهو: گیسو مگه بهت نگفتم مراقب خودت باش پاشو مامانی
گیسو: داشتیم با بابا تیام قایم موشک بازی میکردیم افتادم
تیام از تو سالن بزرگ میاد تو حیاط
تیام: گیسو پیدات کردم
گیسو: نه قبول نیست
اهو: کی امدی؟
تیام: یک نیم ساعتی میشه امدم ک این بچت ولم نکرد
اهو: دلم برات تنگ شده بود
اهو تیام بغل میکنه ک اراد با یک دسته گل میاد
تیام: اوو چی دسته گلی برای امدن من گرفتی
اراد: نخیرم اینو برای عشق زندیگم اهو گرفتم ک امروز سالگرد ازدواجمون
تیام: پس باید یک جشن بگیریم
تیام رفت ک اراد لبای اهو رو بوسید و بغلش کرد
اراد:عاشقتم اهو مرسی ک امدی تو زندیگم
اهو:منم عاشقتم
اراد:این پسره پارسا ک امده باز چسبیده به انا اهو دخترتو جمع کن
اهو:چیکار داری بچمو پارسا رو دوست داره
اراد:هنوز انا کوچیکه ۱۵ سالشه اون پسره هم ۲۰ سالش بدم میاد اه
اهو: خوبه خوبه منم ۱۵ سالم بود با شما ۲۵ ساله ازدواج کردم
اراد: منو تو فرق میکردیم الانم برو بیاریش داره با پارسا حرف میزنه اون روی سگم بالا بیاد فردا به زور با یکی دیگ شوهرش میدم برو
اهو میره به سمت انا و پارسا
اهو: اقا پارسا میدونی ک اراد چقدر رو انا حساسه چرا جلوی اون با انا صحبت میکنی
پارسا: خب من انارو دوست دارم هزاربار هم خودمو بهش ثابت کردم ولی خب
دست انا رو گرفتم و بردم تو خونه ک اراد رو مبل نشسته بود ک انارو دید بلند شد امد روبروش
اراد:دیگ حق نداری پاتو از این در بیرون بزاری
انا: بابا من پارسا رو دوست دارم قصدشم ازدواج نه چیزه دیگ
اراد: اخه شما از دوست داشتن چیزی میفهمین اون پسره هم باهات ازدواج کنه ازت دل زده میشه ولت میکنه
انا: پس توهم از مامان دل زده شدی ک بهش این همه خیانت کرد و مچتو در بدترین حالت گرفت
اراد با شنیدن این حرف محکم میزنه تو گوش انا ک انا گریه اش میگیره میره تو اتاقش
اهو: خیلی کارت زشت بود برو از دلش در بیار بخاطر من
اراد میره تو اتاق ک انا داره گریه میکنه بغلش میکنه
اراد:ببخشید بابایی اخه درکم کن یک دونه دختر خوشگل دارم باید نگرانش باشم نفس بابا
انا:نگرانتون الکی اگه پارسا پسر بدی بود خودم طرفش نمرفتم
اراد:حالا باشه تو گریه نکن طاقت گریه هاتو ندارم
(شب)
مهمونی شروع میشه وقتی انا میاد پارسا خواستگاری میکنه، و قصه ما به پایان میرسه و همه به خوشی زندگی میکنند
پایان
۷.۹k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.