پارت[37]
پارت[37]
ویو کوک اینا...
سومین:عام بچها من باید بریم خونه ا/ت و یونگی هم با ما میان سئول معذرت میخوایم نتونستیم باهاتون باشیم
گوک:آره ببخشید
جیمین:یا اشکال نداره یوقت دیگه هم میتونیم
جین:خوشحال شدم باهات آشنا شدم سومین(یکم با لاس گف کوکی حرسش دراد😂)
کوک:جین جونم خدافظ
جین:خداحافظ
جیمین:بای بای
لیسا و جیسو وجنی:خداحافظ
همه خداحافظ کردن...
یونگی:لباساتو بپوش باید بریم سئول با کوک اینا عزیزم
ا/ت:ب..باش(باترس)
ویو ا/ت تو دلش:چرا یونگی یهو رفتارش عوض شده باهام
یونگی:عزیزم؟
ا/ت:بله؟
یونگی:ببخشید بابت رفتار امروزم
ا/ت:ا...اشکال نداره(چی چیو اشکال نداره خواهرم😐ار یو اوکی؟😂)
یونگی:اوم راستش باید بهت یه حقیقتیو بگم
ا/ت:بگو
یونگی:رفتیم خونه میگم
ا/ت:باشه
ویو کوک و سومین
کوک:امشب میخوام یچیزی بهت بگم وقتی رسیدیم خونه (یکم با ذوق)
سومین:باشه
یونگی و کوک و ا/تو وووو سومین همو دیدن...
سلام کردن بهم و ارع...
بعدش حرکت کردن به سمت خونه....
هرکی رف اتاقش
یونگی:ا/ت
ا/ت:هوم؟
یونگی:میخوام بهت بگم
ا/ت:عام بگو میشنوم
یونگی:پدرت چطوری مرده؟میدونی؟
ا/ت:عام پدرم نع نمیدونم اونروز خودت دیدی که
یونگی:مامانت چی میدونی؟
ا/ت:اره خب گفته بودم که وقتی سو مین به دنیا اومد به مامانم ماشین خورد
یونگی:نچ پدرت یه مافیا بود درسته و باید جدو آبادش ادامه پیدا میکرد مادرت مریض بود سومین و باردار شد پدرت هم به مادرت اصرار میکرد سومینو بدنیا بیاره با اینکه میدونس اگر مادرت سومینو بدنیا بیاره میمیره به مامانت ماشین نخورده مادرت بخاطر سومین و پدرت مرد و ت بی مادر بزرگ شدی و همیشه حسرت بغل کردنشو داشتی
ا/ت:چ...چیمیگی؟(بغض)
یونگی:شب تولد کوک و یادته؟
ا/ت:آ..آره(بغض)
یونگی:اونشب همه رفتن منو پدر نا تنیم باهم نشستیم صحبت کردیم نگا کن اون پدر کوکه و پدر من نیس پدر من با پدر تو دوستایه صمیمی بودن و پدر کوک هم همینطور وقتی پدر من مرد مادرم با پدر کوک ازدواج کردو کوک و باردار شد حالا اینو بیخیال منو مدر ناتنیم داشتیم حرف میزدیم
مکالمشون:
ادامع دارد....
ویو کوک اینا...
سومین:عام بچها من باید بریم خونه ا/ت و یونگی هم با ما میان سئول معذرت میخوایم نتونستیم باهاتون باشیم
گوک:آره ببخشید
جیمین:یا اشکال نداره یوقت دیگه هم میتونیم
جین:خوشحال شدم باهات آشنا شدم سومین(یکم با لاس گف کوکی حرسش دراد😂)
کوک:جین جونم خدافظ
جین:خداحافظ
جیمین:بای بای
لیسا و جیسو وجنی:خداحافظ
همه خداحافظ کردن...
یونگی:لباساتو بپوش باید بریم سئول با کوک اینا عزیزم
ا/ت:ب..باش(باترس)
ویو ا/ت تو دلش:چرا یونگی یهو رفتارش عوض شده باهام
یونگی:عزیزم؟
ا/ت:بله؟
یونگی:ببخشید بابت رفتار امروزم
ا/ت:ا...اشکال نداره(چی چیو اشکال نداره خواهرم😐ار یو اوکی؟😂)
یونگی:اوم راستش باید بهت یه حقیقتیو بگم
ا/ت:بگو
یونگی:رفتیم خونه میگم
ا/ت:باشه
ویو کوک و سومین
کوک:امشب میخوام یچیزی بهت بگم وقتی رسیدیم خونه (یکم با ذوق)
سومین:باشه
یونگی و کوک و ا/تو وووو سومین همو دیدن...
سلام کردن بهم و ارع...
بعدش حرکت کردن به سمت خونه....
هرکی رف اتاقش
یونگی:ا/ت
ا/ت:هوم؟
یونگی:میخوام بهت بگم
ا/ت:عام بگو میشنوم
یونگی:پدرت چطوری مرده؟میدونی؟
ا/ت:عام پدرم نع نمیدونم اونروز خودت دیدی که
یونگی:مامانت چی میدونی؟
ا/ت:اره خب گفته بودم که وقتی سو مین به دنیا اومد به مامانم ماشین خورد
یونگی:نچ پدرت یه مافیا بود درسته و باید جدو آبادش ادامه پیدا میکرد مادرت مریض بود سومین و باردار شد پدرت هم به مادرت اصرار میکرد سومینو بدنیا بیاره با اینکه میدونس اگر مادرت سومینو بدنیا بیاره میمیره به مامانت ماشین نخورده مادرت بخاطر سومین و پدرت مرد و ت بی مادر بزرگ شدی و همیشه حسرت بغل کردنشو داشتی
ا/ت:چ...چیمیگی؟(بغض)
یونگی:شب تولد کوک و یادته؟
ا/ت:آ..آره(بغض)
یونگی:اونشب همه رفتن منو پدر نا تنیم باهم نشستیم صحبت کردیم نگا کن اون پدر کوکه و پدر من نیس پدر من با پدر تو دوستایه صمیمی بودن و پدر کوک هم همینطور وقتی پدر من مرد مادرم با پدر کوک ازدواج کردو کوک و باردار شد حالا اینو بیخیال منو مدر ناتنیم داشتیم حرف میزدیم
مکالمشون:
ادامع دارد....
۷.۰k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.