راه رو باز کنید ویکتوریا اومده😐🫴😂
راه رو باز کنید ویکتوریا اومده😐🫴😂
من اصلن خبر ندارم کدوم پارت هستیم و باید بریم کدوم پارت پس طلب حلالیت😭😂🤌
ویکتوریا جونتون عاشق چشم و ابرو شما و خانواده محترمه اصلن دوست نداره لایک کنید و کامنت بزارید و اون ناشناس کویر رو پر کنید اصلن نمیخاد ها💔🙃
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
فراتر از دوستی قسمت²⁸
فیلیکس سریع رفت تو اتاقش و در رو بست کیفش رو گذاشت روی صندلی خوراکی هاش رو زیر تخت قایم کرد خرس بزرگ عروسکیش رو گذاشت کنار جوجه بزرگ عروسکیش که وقتی دبیرستانی بود هیونجین برای تولدش اون رو براش گرفته بود لباساش رو با یه تیشرت و شورتک عوض کرد عروسک جوجه بزرگش رو بغل کرد و بدون در زدن در اتاق هیونرو باز کرد هیونجین هنذفری توی گوشش بود ولی صدای در رو شنید و زیر چشمی فیلیکس رو با نگاه دنبال کرد ، یهو فیلیکس اومد نشست رو شکم هیونجین و یه هنذفری رو از گوشش در آورد
" چی دوست داری ؟ "
Hyunjin:
" تورو ، چی بود مگه ؟ "
Felix:
" نگفتم کی رو دوست داری گفتم چی دوست داری ؟ "
Hyunjin:
" خب برای چی ؟ چه خبره مگه ؟ "
Felix؛
" واییی چه وسیله ای دوست داری ؟ "
Hyunjin:
" من ؟ خب ععاامم در حال حاضر PS⁵ فکر کنم چون PS⁴ رو دارم میخوام PS⁵ هم داشته باشم کم ک، کل مجموعه شون رو کامل کنم "
Felix:
" وای خدا "
Hyunjin:
" تو لذتش رو نمیدونی که ، خیلی لذت بخشه که مجموعت رو کامل کنی "
Felix:
" دیشب چجوری تنها خوابیدی ؟ "
Hyunjin:
" بالش بغل کردم "
Felix:
" دیگه نمیتونی بغل کنی *بلند میشه و بالش رو برمیداره و به سمت در میره* "
Hyunjin:
" بالش رو که بردی ، پتو چی ؟ پتو هم میتونم بغل کنما "
Felix:
" *پتو رو از رو تخت برمیداره بالشت زیر سر هیونجین هر برمیداره* دیگه نمیتونی دیگه تسلیم شو "
Hyunjin:
" نمیشم "
Felix:
" یک ساعت دیگه پشت در صدات شنیدنیه "
فیلیکس بالش و پتو هارو گرفت و رفت تو اتاقش در رو هم قفل کرد هیونجین بعد از چند دقیقه اومد پشت در نشست و تکیه داد به در بعد از چن دقیقه خوابش گرفت ، فیلیکس خواست بره بیرون تا آب بخوره همین که درو باز کرد سر هیونجین داشت با زمین برخورد میکرد که دست فیلیکس مانع شد معلوم بود هیونجین خوابش برده پس جای ترسی برای فیلیکس نبود ، با هر زور و سختی ای که داشت هیونجین رو بلند کرد گذاشت رو تخت خودش و روش پتو کشید رفت تو آشپزخونه تا آب بخوره ، آبش رو خورد و برگشت تو اتاق دید هیونجین افتاده رو زمین پوفی کشید و پتو خودش رو پهن کرد رو زمین دوتا بالش گذاشت روی پتو و هیونجین رو سمت پتو هل داد و خودش هم رفت کنارش دراز کشید به این فکر میکرد که چقدر امروز هیونجین کار داشته که کارش سنگینه و بلند نشده اونم کسی که همیشه خوابش سبکه ، ولی نمیدونست هیونجین دیشب نتونسته بدون فیلیکس بخوابه
ادامه دارد...:)
من اصلن خبر ندارم کدوم پارت هستیم و باید بریم کدوم پارت پس طلب حلالیت😭😂🤌
ویکتوریا جونتون عاشق چشم و ابرو شما و خانواده محترمه اصلن دوست نداره لایک کنید و کامنت بزارید و اون ناشناس کویر رو پر کنید اصلن نمیخاد ها💔🙃
●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●
فراتر از دوستی قسمت²⁸
فیلیکس سریع رفت تو اتاقش و در رو بست کیفش رو گذاشت روی صندلی خوراکی هاش رو زیر تخت قایم کرد خرس بزرگ عروسکیش رو گذاشت کنار جوجه بزرگ عروسکیش که وقتی دبیرستانی بود هیونجین برای تولدش اون رو براش گرفته بود لباساش رو با یه تیشرت و شورتک عوض کرد عروسک جوجه بزرگش رو بغل کرد و بدون در زدن در اتاق هیونرو باز کرد هیونجین هنذفری توی گوشش بود ولی صدای در رو شنید و زیر چشمی فیلیکس رو با نگاه دنبال کرد ، یهو فیلیکس اومد نشست رو شکم هیونجین و یه هنذفری رو از گوشش در آورد
" چی دوست داری ؟ "
Hyunjin:
" تورو ، چی بود مگه ؟ "
Felix:
" نگفتم کی رو دوست داری گفتم چی دوست داری ؟ "
Hyunjin:
" خب برای چی ؟ چه خبره مگه ؟ "
Felix؛
" واییی چه وسیله ای دوست داری ؟ "
Hyunjin:
" من ؟ خب ععاامم در حال حاضر PS⁵ فکر کنم چون PS⁴ رو دارم میخوام PS⁵ هم داشته باشم کم ک، کل مجموعه شون رو کامل کنم "
Felix:
" وای خدا "
Hyunjin:
" تو لذتش رو نمیدونی که ، خیلی لذت بخشه که مجموعت رو کامل کنی "
Felix:
" دیشب چجوری تنها خوابیدی ؟ "
Hyunjin:
" بالش بغل کردم "
Felix:
" دیگه نمیتونی بغل کنی *بلند میشه و بالش رو برمیداره و به سمت در میره* "
Hyunjin:
" بالش رو که بردی ، پتو چی ؟ پتو هم میتونم بغل کنما "
Felix:
" *پتو رو از رو تخت برمیداره بالشت زیر سر هیونجین هر برمیداره* دیگه نمیتونی دیگه تسلیم شو "
Hyunjin:
" نمیشم "
Felix:
" یک ساعت دیگه پشت در صدات شنیدنیه "
فیلیکس بالش و پتو هارو گرفت و رفت تو اتاقش در رو هم قفل کرد هیونجین بعد از چند دقیقه اومد پشت در نشست و تکیه داد به در بعد از چن دقیقه خوابش گرفت ، فیلیکس خواست بره بیرون تا آب بخوره همین که درو باز کرد سر هیونجین داشت با زمین برخورد میکرد که دست فیلیکس مانع شد معلوم بود هیونجین خوابش برده پس جای ترسی برای فیلیکس نبود ، با هر زور و سختی ای که داشت هیونجین رو بلند کرد گذاشت رو تخت خودش و روش پتو کشید رفت تو آشپزخونه تا آب بخوره ، آبش رو خورد و برگشت تو اتاق دید هیونجین افتاده رو زمین پوفی کشید و پتو خودش رو پهن کرد رو زمین دوتا بالش گذاشت روی پتو و هیونجین رو سمت پتو هل داد و خودش هم رفت کنارش دراز کشید به این فکر میکرد که چقدر امروز هیونجین کار داشته که کارش سنگینه و بلند نشده اونم کسی که همیشه خوابش سبکه ، ولی نمیدونست هیونجین دیشب نتونسته بدون فیلیکس بخوابه
ادامه دارد...:)
۴.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.