پارت

#پارت_6


ساعت ۷ غروب بود من و آتش تصمیم گرفتیم که بریم خونه پدر بزرگ ، همهی ما پدربزرگ رو خیلی دوست داریم ، طوری که حتی حاضریم جونمون رو هم بهش هدیه بدیم ...



پدربزرگ خیلی مستبد و جدیه البته نه برلی ما .. میتونگ قسم بخورم که هیچکس تا به حال حتی لبخندش رو هم ندیده ...



ولی برای ما قهقهه میزند به هیچکس اعتماد نمی کنه و به هیچکس نمیخنده . ولی برای ما یه چیز دیگه است ..

از خطا های بچه گونمون به راحتی میگذره و میگه :: ادم تا خطا نکنه بزرگ نمیشه ...

مام خیلی دوسش داریم و توی هر کاری ازش مشورت میگیریم .. و همه چیزو بهش می گیم حتی خود من به ارسلان و اتش که پایه همه ی دیوونه بازی ها هستن همه چیز رو نمی گم چون بعضی وقتا میزنن توخط نصیحت و ... ولی پدربزرگ هنیشه به حرفام گوش میده و سعی میکنه کسی رو قضاوت نکنه ... بخاطر همینه که ما هممون عاشقشم ...

اون هنیشه برای ما وقت داره و یه جورایی خودش بهمونو بزرگ کرده ، چون مادر و پدر من و عمو و عمم با همسراشون توی یه کشور دیگه زندکی میکنن ...
دیدگاه ها (۵)

#پارت_7یعنی منو آتش که خواهر و برادریم توی یه خونه و علیها و...

#پارت_8همه زدن زیر خنده .... داشتم راه میرفتم دیدم علیسان جل...

#پارت_5+ بازکن این درو طوفان باز کن یابوووو مگه من صد دفعه ن...

بچه ها ببخشید پارت نزاشتم درگیر امتحانا بودم از فردا دوباره ...

🗣: بعد از اینکه این‌قدر ورلدتور رفتین و پشت‌سرهم آلبوم دادین...

خرگوش قاتلپارت۸ویو کوک:رفتم به اون آدرس وسط راه هم گل گرفتم ...

پارت ۱۲ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط