پارت آخر رمان فرزند آتش

# پارت آخر | رمان فرزند آتش

دو سال بعد، زمستانِ سئول

عمارت جئون حالا دیگه فقط یه خونه نبود؛ یه قلعه‌ی گرم بود.
صدای خنده‌ی بچه‌ها از حیاط می‌اومد، صدای آهنگِ قدیمی‌ی شوگا از استودیوی زیرزمین، و بوی کیک شکلاتی که هانا داشت برای تولد سه‌سالگی «جونگ‌هه» درست می‌کرد.

ات روی ایوان ایستاده بود، یه پتوی پشمی دور شونه‌هاش، و به حیاط نگاه می‌کرد.
جونگ‌کوک با یه کت مشکی بلند، دختر کوچولوی مومشکی رو روی شونه‌هاش نشانده بود و داشت براش هواپیما بازی می‌کرد.
جونگ‌هه با صدای نازک داد می‌زد:
«بابا! بالاتر!»
و جونگ‌کوک می‌خندید؛ همون خنده‌ای که دو سال پیش فکر می‌کرد دیگه هیچ‌وقت از گلوش بیرون نمیاد.

ات دستش رو روی شکمِ کمی برآمده‌ش گذاشت.
هفت ماهه باردار بود. پسر بود. اسمش رو از حالا انتخاب کرده بودن:
«جئون جونگ‌مین».
به افتخار کسی که یه روزی بهترین دوست پدرش بود… و حالا تو بهشت داشت بهشون لبخند می‌زد.

هانا از پشت سرش اومد و یه فنجون چای نبات داغ دستش داد.
گردنبند میکروفونِ نقره‌ای هنوز دور گردنش بود.
دو سال پیش، همون روزی که بالاخره به شوگا گفت «داخل بیا»، دیگه هیچ‌وقت درش نیاورد.

ـ هنوز باورم نمی‌شه… تو دیگه مادر دو تا بچه می‌شی.
هانا خندید و سرش رو تکون داد.

ات به دوستش نگاه کرد.
ـ تو هم دیگه عمه‌شون می‌شی… و به‌زودی مادر خودت.

هانا گونه‌هاش قرمز شد.
شش ماهه بود. شوگا از وقتی فهمید، دیگه استودیو رو تعطیل کرد و فقط دور هانا می‌چرخید.
هانا هر بار غر می‌زد که «ولم کن نفس بکشم»، ولی همه می‌دونستن عاشق این مراقبته.

جونگ‌کوک با جونگ‌هه تو بغلش اومد بالا.
دختره با ذوق دوید سمت ات و دستاشو دور پاهای ات حلقه کرد.
ـ مامان! بابا گفت امروز برف میاد! برام آدم‌برفی درست می‌کنی؟

ات خم شد، با سختی، و پیشونی دخترش رو بوسید.
ـ قول می‌دم، پرنسس.

جونگ‌کوک کنار ات ایستاد، دستش رو دور کمرش انداخت و آروم تو گوشش گفت:
ـ حالت خوبه؟ امروز زیاد رو پا نباش.

ات سرش رو گذاشت روی سینه‌ی جونگ‌کوک.
ـ وقتی تو کنارمی، همیشه خوبم.

شوگا هم از استودیو اومد بالا، موهاش به‌هم‌ریخته، هدفون دور گردنش.
با دیدن هانا، لبخندش باز شد؛ همون لبخندی که فقط برای هانا داشت.
رفت کنارش ایستاد و دستش رو دور شونه‌هاش انداخت.
ـ کیک آماده‌ست؟ جونگ‌هه داره منو دیوونه می‌کنه.

هانا چشم‌غره رفت.
ـ تو دیگه از اول دیوونه بودی، مین یونگی.

شوگا خندید و پیشونی هانا رو بوسید.

همه دور میز تولد جمع شدن.
شمع سه‌تایی روشن شد.
جونگ‌هه با ذوق فوت کرد و همه دست زدن.

جونگ‌کوک بلند شد، لیوانش رو بالا برد.
صداش هنوز همون بمِ قوی بود، ولی حالا پر از آرامش:
ـ دو سال پیش فکر می‌کردم زندگیم تموم شده.
امشب… اینجام، با بهترین زن دنیا، با دخترم، با خانواده‌م، با برادرام.
به سلامتی همه‌مون. به سلامتی آتشِی که دیگه نمی‌سوزونه… فقط گرم می‌کنه.

ات اشک تو چشمهاش جمع شد.
جونگ‌کوک بهش نگاه کرد و آروم گفت:
ـ دوست دارم، خانم جئون.

ات لبخند زد.
ـ منم بیشتر دوست دارم، آقای جئون.

برف شروع به باریدن کرد.
آروم، سفید، پاک.

جونگ‌هه دوید سمت پنجره و داد زد:
«بابا! مامان! برف اومد! آدم‌برفی بسازیم!»

جونگ‌کوک ات رو تو بغلش گرفت، هانا و شوگا هم دست تو دست هم رفتن بیرون.
چهار بزرگ و یه کوچولو، زیر برفِ سئول، آدم‌برفی ساختن.
و خنده‌هاشون تو شبِ سرد پیچید.

فرزند آتش بالاخره آروم گرفت.
نه با شمشیر و خون…
با عشق، با خانواده، با یه قلب که دیگه از زخم خالی نبود؛ پر از زندگی بود.

و این بار…
واقعاً تموم شد.

پایان ❤

«هر آتشی بالاخره یه روز
یا همه‌چیز رو می‌سوزونه…
یا گرم‌ترین خونه‌ی دنیا می‌شه.»

ـ فرزند آتش، برای همیشه خاموش شد.
دیدگاه ها (۰)

تولدت مبارک جین من

وقتی دوست برادرته و...

سنگدلچپتر * 20 *ویو لونالونا: یه روز بدون هیچ حرفی غیبش زد، ...

پارت دهم | رمان فرزند آتشسه هفته بعد از عروسیِ مخفیانه‌ی جون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط