پارت2
پارت2
دست در دست ریندو وارد سوله شدی
مایکی داشت با دراکن حرف میزد و میتسویا داشت به مایکی گوش میداد.
هاکای هم داشت با یوزوها حرف میزد
ران هم در گوش هانما پچ پچ میکرد
په یان داشت پا-چین رو متقاعد میکرد که به درد بخوره
انگیری هم سرش رو روی شونه اسمایلی گزاشته بود و خواب و بیدار بود
ولی بقیه با ورود شما بهتون نگاه کردن...
یک دو سه و زمزمه ها پشت سر شما شروع شد
نگاه سنگین سانزو رو روی خودت حس میکردی و تو فکر بودی که چجوری این داستان رو جمع کنی که با صدای هانما بدنت یخ زد
هانما:خیلی به هم میان نه؟
ران:درسته...
بقیه همه به سمت شما برگشتن
با شک دست ریندو رو ول کردی و عقب عقب ازش فاصله گرفتی که به پشت به یک نفر برخورد کردی.
برگشتی و بهش نگاه کردی
سانزو با نگاه سرد و بی حس که به نظر پر از ناامیدی بود بهت خیره شده بود
بازو هات رو گرفت و چرخوندت سمت جمعیت و پشت سرت وایساد نفس عمیقی کشید و به مایکی نگاه دارد
مایکی که موضوع رو فهمیده بود به زور خندش رو کنترل کرد
مایکی:اهم اهم بسه دیگه چرت و پرت نگید...گفتم بیاد اینجا چون کارتون داشتم...
سانزو با خیال راحت به دیوار پشت سرش تکیه داد و یکی از دستاش رو روی شیکمت گزاشت و تو را به خودش چسباند.
یکم سرش و خم کرد و کنار گوشت زمزمه کرد
سانزو:سمت هایتانیا نرو...یا شاید هیچ پسری
ولت کرد و با چشم قره ازت دور شد و کنار مایکی ایستاد
تمام مدت حرف زدن مایکی و بقیه تو به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردی
نمیتوانستی نگاهت رو از سانزو برداری و متوجه حرف ها و رفتار عجیب بقیه نسبت خودت میشدی
بعد از تموم شدن جلسه و رفتن بقیه مایکی تو و سانزو و هایتانی ها رو نگه داشت.
دست در دست ریندو وارد سوله شدی
مایکی داشت با دراکن حرف میزد و میتسویا داشت به مایکی گوش میداد.
هاکای هم داشت با یوزوها حرف میزد
ران هم در گوش هانما پچ پچ میکرد
په یان داشت پا-چین رو متقاعد میکرد که به درد بخوره
انگیری هم سرش رو روی شونه اسمایلی گزاشته بود و خواب و بیدار بود
ولی بقیه با ورود شما بهتون نگاه کردن...
یک دو سه و زمزمه ها پشت سر شما شروع شد
نگاه سنگین سانزو رو روی خودت حس میکردی و تو فکر بودی که چجوری این داستان رو جمع کنی که با صدای هانما بدنت یخ زد
هانما:خیلی به هم میان نه؟
ران:درسته...
بقیه همه به سمت شما برگشتن
با شک دست ریندو رو ول کردی و عقب عقب ازش فاصله گرفتی که به پشت به یک نفر برخورد کردی.
برگشتی و بهش نگاه کردی
سانزو با نگاه سرد و بی حس که به نظر پر از ناامیدی بود بهت خیره شده بود
بازو هات رو گرفت و چرخوندت سمت جمعیت و پشت سرت وایساد نفس عمیقی کشید و به مایکی نگاه دارد
مایکی که موضوع رو فهمیده بود به زور خندش رو کنترل کرد
مایکی:اهم اهم بسه دیگه چرت و پرت نگید...گفتم بیاد اینجا چون کارتون داشتم...
سانزو با خیال راحت به دیوار پشت سرش تکیه داد و یکی از دستاش رو روی شیکمت گزاشت و تو را به خودش چسباند.
یکم سرش و خم کرد و کنار گوشت زمزمه کرد
سانزو:سمت هایتانیا نرو...یا شاید هیچ پسری
ولت کرد و با چشم قره ازت دور شد و کنار مایکی ایستاد
تمام مدت حرف زدن مایکی و بقیه تو به اتفاقی که افتاده بود فکر میکردی
نمیتوانستی نگاهت رو از سانزو برداری و متوجه حرف ها و رفتار عجیب بقیه نسبت خودت میشدی
بعد از تموم شدن جلسه و رفتن بقیه مایکی تو و سانزو و هایتانی ها رو نگه داشت.
۳.۸k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.