پارت 11
#پارت_11
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
دلم اروم نگرفت خواستم در رو باز کنم که با کله رفتم تو سینه یکی
متعجب سر بلند کردم با دیدن کیوان قدمی به عقب برداشتم لبخندی زد و گفت :
جلوتو نگاه خانوم !!
حال و حوصله هیچ رو نداشتم ، انگار اونم فهمید لبخند رو لباش ماسید و گفت :
مهسا چی شده خوبی ؟!
سرمو تکون دادم : اره خوبه !!
مشکوک پرسید : مطمئنی ؟!
سرمو به نشونه اره تکون دادم
چیزی نگفت ، از جلو در کنارش زدم و با قدمای بلند رفتم سمت اتاق آرش
بدون اینکه در رو بزنم در رو باز کردم ، وارد اتاق شدم با دیدن آرش و نگین ابرویی بالا انداختم
ارش پشت میزش نشسته بود نگین هم سرپا کنار پنجره بود ... آرش نگاهش سمتم چرخید و لبخندی زد
اخم رو پیشمونیم پر رنگ تر شد با چشمام واسه آرش خط و نشون میکشیدم
انگار خودشم فهمیدم که عصبیم از دستش از جا بلند شد اومد کنارم دستشو دور کمرم حلقه کرد و با صدای ارومی چطوری که فقط
من بشنوم گفت :
عشقم همه چی رو بهت توضیح میدم !!
حرصی گفتم : مثلا چی رو ؟؟؟؟
چشماشو به معنی اروم باش رو هم گذاشت ، چیزی نگفتم
نگاهمو دوختم به نگین که تیکه شو زده بود به پنجره و با پوزخند محوی به ما نگاه میکرد
#پارت_12
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
متقابلا پوزخندی تحویلش دادم نباید جلوش با ارش دعوا میگرفتم!! برای همین دستمو دور بازو
آرش حلقه کردم و گفتم : عشقم اومدم بهت سر بزنم چون از صبح دلتنگت بودم
دلتنگ رو با کنایه گفتم که آرش اخم ریزی کرد لبخندی زدم
رو نوک پا بلند شدم از گوشه چشم نگاهی به نگین انداختم لبخند خبیثی رو لبم نشست و آروم گونه آرش رو ب.وسه زدم
لبخندی زد خواست گوشه ل.بمو بب..وسه که نذاشتم و سرمو عقب بردم
چشمکی زدم و گفتم : بذار واسه بعد ...
ازش فاصله گرفتم همین طور که عقب عقب میرفتم رو به هردو گفتم :
ببخشید مزاحم شدم به ادامه کارتون برسید !!
بدون اینکه منتظر جوابشون باشم از اتاق بیرون اومدم
غریبی گاهی بهم انداخت بی توجه بهش وارد اتاق خودم شدم
بعد از چند دقیقه در باز شد به پشت سرم نگاه کردم با دیدن کیوان
متعجب گفتم : چیزی شده ؟!
در رو بست و اومد رو به روم وایستاد و گفت : بعد از ازدواج میخواید برید امریکا ؟!
متعجب سری تکون دادم : خب همه باهم میریم دیگه !!
دستی به گوشه لبش کشید : خب درسته ولی چیزه !!
مهسا : چیزه ؟!
#پارت_13
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
مهسا : چیزه ؟!
کلافه دستی تو موهاش کشید با گفتن هیچی به سرعت باد از کنارم رد شد
با چشمای گرد شده به جای خالیش نگاه کردم بعد از چند ثانیه به خودم اومدم سری به
نشونه تاسف تکون دادم با گفتن دیوانه ایی زیر لب رفتم سمت میزم رفتم مشغول کارم شدم ...
( چند روز بعد )
این چند روز به جز کارای شرکت مشغول کارای دادگاه بودیم و خدا روشکر پرونده ایی که آرش داشت کامل حل شده بود
فقط چند تا مشکل جزیی داشت که اقای مهرابی گغت من حلش میکنم !!
حالا فقط کارای ازدواج مون مونده ، چند روزی بود که کاراش عقل افتاده بود
و از امروز باز میخواستیم بیوفتیم دنبال کارای مراسم !! آرش هم دنبال گرفتن اقامت واسه من بود
بعد از ازدواج قرار بریم امریکا ... هم خوشحال بودم هم ناراحت !!
یه حس عجیبی داشتم ، یه حسی بهم میگفت که ....
با صدای بوق ماشین یکه ایی خوردم با دیدن آرش که شیشه رو داده بود پایین و دستش رو
بوق بود ، ابرویی بالا انداختم
با خنده گفت ....
#پارت_14
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با خنده گفت : کجای خانوم دوساعته دارم صدات میزنم !!
چیزی نگفتم رفتم سوار ماشین شدم رو کردم سمتش و گفتم :
اول اینکه سلام ! دوم اینکه داشتم فکر میکردم ...
چشمکی زد و گفت : به من ؟!
اخم ریزی کردمو گفتم : خیر ...
سرشو کج کرد و جدی گفت : پس به چی فکر میکردی ؟!
بازم نگاهمو دوختم بهش لب زدم : ایندمون !!
نیمچه لبخندی زد : مطمئن باش زیباست !!
لبخند کوتاهی زدم و نگاهمو ازش گرفتم ، اونم چیزی نگفت و ماشین روشن کرد و حرکت کرد ...
تا شب با آرش مشغول خرید و رزور تالار و... بودیم شب خسته و کوفته
اومدم خونه !! با لبخند به مامان و بابا سلام کردم اونا با لبخند جوابمو دادن
از شدت خستگی رو پام بند نبودم سریع لباسامو عوض کردم
به تختم پناه بودم میخواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد
( حامد )
عصبی داشتم تو اتاق قدم میزدم تو این خونه بزرگ دیوانه شده بودم
باورش برام سخت بود که مهسا بعد از ازدواج میخواست بره امریکا ...
میخواستم هر جور شده از ازدواج منصرفش کنم ولی چه کنم که راهی نداشتم !!
#پارت_15
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) :crescent_m
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
دلم اروم نگرفت خواستم در رو باز کنم که با کله رفتم تو سینه یکی
متعجب سر بلند کردم با دیدن کیوان قدمی به عقب برداشتم لبخندی زد و گفت :
جلوتو نگاه خانوم !!
حال و حوصله هیچ رو نداشتم ، انگار اونم فهمید لبخند رو لباش ماسید و گفت :
مهسا چی شده خوبی ؟!
سرمو تکون دادم : اره خوبه !!
مشکوک پرسید : مطمئنی ؟!
سرمو به نشونه اره تکون دادم
چیزی نگفت ، از جلو در کنارش زدم و با قدمای بلند رفتم سمت اتاق آرش
بدون اینکه در رو بزنم در رو باز کردم ، وارد اتاق شدم با دیدن آرش و نگین ابرویی بالا انداختم
ارش پشت میزش نشسته بود نگین هم سرپا کنار پنجره بود ... آرش نگاهش سمتم چرخید و لبخندی زد
اخم رو پیشمونیم پر رنگ تر شد با چشمام واسه آرش خط و نشون میکشیدم
انگار خودشم فهمیدم که عصبیم از دستش از جا بلند شد اومد کنارم دستشو دور کمرم حلقه کرد و با صدای ارومی چطوری که فقط
من بشنوم گفت :
عشقم همه چی رو بهت توضیح میدم !!
حرصی گفتم : مثلا چی رو ؟؟؟؟
چشماشو به معنی اروم باش رو هم گذاشت ، چیزی نگفتم
نگاهمو دوختم به نگین که تیکه شو زده بود به پنجره و با پوزخند محوی به ما نگاه میکرد
#پارت_12
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
متقابلا پوزخندی تحویلش دادم نباید جلوش با ارش دعوا میگرفتم!! برای همین دستمو دور بازو
آرش حلقه کردم و گفتم : عشقم اومدم بهت سر بزنم چون از صبح دلتنگت بودم
دلتنگ رو با کنایه گفتم که آرش اخم ریزی کرد لبخندی زدم
رو نوک پا بلند شدم از گوشه چشم نگاهی به نگین انداختم لبخند خبیثی رو لبم نشست و آروم گونه آرش رو ب.وسه زدم
لبخندی زد خواست گوشه ل.بمو بب..وسه که نذاشتم و سرمو عقب بردم
چشمکی زدم و گفتم : بذار واسه بعد ...
ازش فاصله گرفتم همین طور که عقب عقب میرفتم رو به هردو گفتم :
ببخشید مزاحم شدم به ادامه کارتون برسید !!
بدون اینکه منتظر جوابشون باشم از اتاق بیرون اومدم
غریبی گاهی بهم انداخت بی توجه بهش وارد اتاق خودم شدم
بعد از چند دقیقه در باز شد به پشت سرم نگاه کردم با دیدن کیوان
متعجب گفتم : چیزی شده ؟!
در رو بست و اومد رو به روم وایستاد و گفت : بعد از ازدواج میخواید برید امریکا ؟!
متعجب سری تکون دادم : خب همه باهم میریم دیگه !!
دستی به گوشه لبش کشید : خب درسته ولی چیزه !!
مهسا : چیزه ؟!
#پارت_13
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
مهسا : چیزه ؟!
کلافه دستی تو موهاش کشید با گفتن هیچی به سرعت باد از کنارم رد شد
با چشمای گرد شده به جای خالیش نگاه کردم بعد از چند ثانیه به خودم اومدم سری به
نشونه تاسف تکون دادم با گفتن دیوانه ایی زیر لب رفتم سمت میزم رفتم مشغول کارم شدم ...
( چند روز بعد )
این چند روز به جز کارای شرکت مشغول کارای دادگاه بودیم و خدا روشکر پرونده ایی که آرش داشت کامل حل شده بود
فقط چند تا مشکل جزیی داشت که اقای مهرابی گغت من حلش میکنم !!
حالا فقط کارای ازدواج مون مونده ، چند روزی بود که کاراش عقل افتاده بود
و از امروز باز میخواستیم بیوفتیم دنبال کارای مراسم !! آرش هم دنبال گرفتن اقامت واسه من بود
بعد از ازدواج قرار بریم امریکا ... هم خوشحال بودم هم ناراحت !!
یه حس عجیبی داشتم ، یه حسی بهم میگفت که ....
با صدای بوق ماشین یکه ایی خوردم با دیدن آرش که شیشه رو داده بود پایین و دستش رو
بوق بود ، ابرویی بالا انداختم
با خنده گفت ....
#پارت_14
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با خنده گفت : کجای خانوم دوساعته دارم صدات میزنم !!
چیزی نگفتم رفتم سوار ماشین شدم رو کردم سمتش و گفتم :
اول اینکه سلام ! دوم اینکه داشتم فکر میکردم ...
چشمکی زد و گفت : به من ؟!
اخم ریزی کردمو گفتم : خیر ...
سرشو کج کرد و جدی گفت : پس به چی فکر میکردی ؟!
بازم نگاهمو دوختم بهش لب زدم : ایندمون !!
نیمچه لبخندی زد : مطمئن باش زیباست !!
لبخند کوتاهی زدم و نگاهمو ازش گرفتم ، اونم چیزی نگفت و ماشین روشن کرد و حرکت کرد ...
تا شب با آرش مشغول خرید و رزور تالار و... بودیم شب خسته و کوفته
اومدم خونه !! با لبخند به مامان و بابا سلام کردم اونا با لبخند جوابمو دادن
از شدت خستگی رو پام بند نبودم سریع لباسامو عوض کردم
به تختم پناه بودم میخواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد
( حامد )
عصبی داشتم تو اتاق قدم میزدم تو این خونه بزرگ دیوانه شده بودم
باورش برام سخت بود که مهسا بعد از ازدواج میخواست بره امریکا ...
میخواستم هر جور شده از ازدواج منصرفش کنم ولی چه کنم که راهی نداشتم !!
#پارت_15
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) :crescent_m
۱۶.۹k
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.