پارت 31
#پارت_31
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
نمیدونم چقدر میشد که داشتم گریه میکردم ولی با صدای بابا که گفت :
اوه مادر و دختر رو باش
از اغوش مامان بیرون اومد ،اشکام دیدمو تار کرده بود با چشمایی اشکی به بابا نگاه کردم
که با یه لبخند غمگین به زل زده بود !! هق هق مامان بلند شده بود
درسته این زن مادر اصلیم نبود ولی مطمئن بودم که حتی اون زنیکه هم نمیتونست اینطوری واسم
مادری کنه !! با حلقه شدن دستای پدرم دور کمرم از فکر بیرون اومدم
محکم منو به اغوش کشید دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو رو سی.نه پدرم گذاشتم
پدری که همه کسم بود پدری که عاشقانه میپرسیدمش !! مگه واسه یه دختر چیزی مهم تر از پدرش هست ؟!
نه نیست ! هیچ کس تو این دنیا واسه یه دختر پدرش نمیشه ! چون اون اولین مرد زندگیش بوده
اون قهرمانش بوده ... هیچ مردی نمیتونه واسه یه دختر جای پدرشو پر کنه هیچ کس !!
محکم تر خودمو به بغلش فشردم اشکام رو گونه م پشت سر هم روانه میشد ...
نمیدونم چقدر تو اغوش پدرم زار زدم بعد از مدتی
از اغوشش بیرون اومدم بوسه رو پیشمونیم زد و گفت:
اگه اون پسره باز اذیتت کرد بگو به ولله میکششم!!
متعرض گفتم : بابا آر...
ازم فاصله گرفت و با تحکم گفت :
اسم اون مرتیکه رو پیش من نیار و بعد با قدمای بلند از اتاق خارج شد
نا امید نگاهمو دوختم به مامان که گفت :
ما دلمون نمیخواست با اون پسره ازدواج کنی ولی افسوس که که خودت اسرار کردی
و ما هم به نظرت احترام میذاریم ولی نمیتونیم کاری که باهات کرده رو نادیده بگیریم
هوفی کشیدم و چیزی نگفتم !! راست میگفتن اونا آرش رو نمیخواستن
فقط چون من اسرار کردم اونا هم ناچار شدن ازدواج مارو قبول کنند ...
#پارت_32
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( آرش )
آرش : خب همه چی کامله ؟!
کیوان : اره همه چی رو درسته فقط ...
ابرویی بالا انداختم : فقط ؟!
مکثی کرد و گفت : فقط یه سری کارا مونده که اونا رو هم سعی میکنم زود تموم کنم
ممنونی زیر لب گفتم یه جرعه از قهوه مو نوشیدم که در باز شد و شراره اومد داخل
با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و گفت :
وااای لباس عروس مهسا عالی شده ...
لبخندی از سر خوشحالی رو لبم نشست و با ذوق گفتم :
جدی ؟ بیار بیینمش !!
لباشو داد جلو ایشی کرد :
نخیر هم شما نمیشه بینی !!
آرش : وا ؟!
بله ایی گفت و رفت رو دسته صندلی کیوان نشست ، کیوان یکم سرجاش جابه جا شد و لبخند زورکی رو زدی
میدونستم از شراره خوشش نمیاد ولی شراره برعکس کیوانه ...
همین جور زل زده بودم بهشون با صدای شراره که گفت : اوووه کجا سیر میکنی اقا
به خودم اومدم ، هیچی زیر لب گفتم
و ادامه قهوه مو خوردم ، حدود نیم ساعتی میشد که فقط شراره داشت حرف میزد و ما سکوت کرده بودیم
دیگه داشت سرم درد میکرد بلند شدم همین طور که سری نکته رو به کیوان توضیح میدادم
سمت در رفتم در رو باز کردم با برخورد کسی به قفسه س.ینه م حرف تو دهنم ماسید ...
#پارت_33
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
به رو به روم نگاه کردم با دیدن نگین ناخداگاه اخمی رو پیشونیم نشست
دستی به روسریش کشید و ازم فاصله گرفت :
ببخشید ندیدمت!!
خواهش میکنمی گفتم و قدمی به جلو برداشتم از جلو در کنار رفت ... از اتاق بیرون اومدم
رفتم سمت آسانسور ....
( 2روز بعد )
*روز عروسی* ( مهسا )
از خوشجالی تو پوست خودم نمیگنجیدم باورم نمیشد که بالاخره دارم به آرش میرسم
امروز میخواستم همه چی رو فراموش کنم !! همه کینه هامو همه نفرتمو امروز میخواستم یه روز
عادی داشته باشم مثله همه امروز میخواستم فارق از هر غمی باشم ، اره امروز روز من بود
روز ما بود ، روز من و آرش !! لبخندی رو لبم نشست
امروز من خوشحال ترین زن رو کره زمینم و هیچ کس نمیتونه این خوشحالی منو خراب کنه
بار دیگر تکرار کردم بار دیگر این جمله رو پیش خودم تکرار کردم که هیچ کس نمیتونه خوشحالی امروزمو ازم بگیره
چون امروز اخرین روز خوشحالی منه !! دیگه هیچ وفت امروز تکرار نمیشه چون....
با صدای آرایشگر که گفت : عروس خانوم حاضری ؟!
نگاهمو از رو به رو گرفتم و به ارایشگر دوختم و چشمامو به معنی اره رو هم گذاشتم !!
لبخندی زد وسایل مورد نیازشو رو میز پخش کرد ...
#پارت_34
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
تقربیا دوساعتی میشد که زیر دست اینا داشتم جون میدادم یکی رو مانیکور ناخونام کار میکرد
یکی ارایشمو انجام میداد دیگه خسته شده بودم
تازه درست کردن موهامم مونده بود !! پوفی کشیدم که مهتاب خانوم ( آرایشگر ) گفت :
عزیزم ارایشت تمومه ! میتونی چشماتو باز کنی
ذوق زده چشمامو باز کردم و گفتم :
میتونم خودمو بیینم
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
نمیدونم چقدر میشد که داشتم گریه میکردم ولی با صدای بابا که گفت :
اوه مادر و دختر رو باش
از اغوش مامان بیرون اومد ،اشکام دیدمو تار کرده بود با چشمایی اشکی به بابا نگاه کردم
که با یه لبخند غمگین به زل زده بود !! هق هق مامان بلند شده بود
درسته این زن مادر اصلیم نبود ولی مطمئن بودم که حتی اون زنیکه هم نمیتونست اینطوری واسم
مادری کنه !! با حلقه شدن دستای پدرم دور کمرم از فکر بیرون اومدم
محکم منو به اغوش کشید دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو رو سی.نه پدرم گذاشتم
پدری که همه کسم بود پدری که عاشقانه میپرسیدمش !! مگه واسه یه دختر چیزی مهم تر از پدرش هست ؟!
نه نیست ! هیچ کس تو این دنیا واسه یه دختر پدرش نمیشه ! چون اون اولین مرد زندگیش بوده
اون قهرمانش بوده ... هیچ مردی نمیتونه واسه یه دختر جای پدرشو پر کنه هیچ کس !!
محکم تر خودمو به بغلش فشردم اشکام رو گونه م پشت سر هم روانه میشد ...
نمیدونم چقدر تو اغوش پدرم زار زدم بعد از مدتی
از اغوشش بیرون اومدم بوسه رو پیشمونیم زد و گفت:
اگه اون پسره باز اذیتت کرد بگو به ولله میکششم!!
متعرض گفتم : بابا آر...
ازم فاصله گرفت و با تحکم گفت :
اسم اون مرتیکه رو پیش من نیار و بعد با قدمای بلند از اتاق خارج شد
نا امید نگاهمو دوختم به مامان که گفت :
ما دلمون نمیخواست با اون پسره ازدواج کنی ولی افسوس که که خودت اسرار کردی
و ما هم به نظرت احترام میذاریم ولی نمیتونیم کاری که باهات کرده رو نادیده بگیریم
هوفی کشیدم و چیزی نگفتم !! راست میگفتن اونا آرش رو نمیخواستن
فقط چون من اسرار کردم اونا هم ناچار شدن ازدواج مارو قبول کنند ...
#پارت_32
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( آرش )
آرش : خب همه چی کامله ؟!
کیوان : اره همه چی رو درسته فقط ...
ابرویی بالا انداختم : فقط ؟!
مکثی کرد و گفت : فقط یه سری کارا مونده که اونا رو هم سعی میکنم زود تموم کنم
ممنونی زیر لب گفتم یه جرعه از قهوه مو نوشیدم که در باز شد و شراره اومد داخل
با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و گفت :
وااای لباس عروس مهسا عالی شده ...
لبخندی از سر خوشحالی رو لبم نشست و با ذوق گفتم :
جدی ؟ بیار بیینمش !!
لباشو داد جلو ایشی کرد :
نخیر هم شما نمیشه بینی !!
آرش : وا ؟!
بله ایی گفت و رفت رو دسته صندلی کیوان نشست ، کیوان یکم سرجاش جابه جا شد و لبخند زورکی رو زدی
میدونستم از شراره خوشش نمیاد ولی شراره برعکس کیوانه ...
همین جور زل زده بودم بهشون با صدای شراره که گفت : اوووه کجا سیر میکنی اقا
به خودم اومدم ، هیچی زیر لب گفتم
و ادامه قهوه مو خوردم ، حدود نیم ساعتی میشد که فقط شراره داشت حرف میزد و ما سکوت کرده بودیم
دیگه داشت سرم درد میکرد بلند شدم همین طور که سری نکته رو به کیوان توضیح میدادم
سمت در رفتم در رو باز کردم با برخورد کسی به قفسه س.ینه م حرف تو دهنم ماسید ...
#پارت_33
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
به رو به روم نگاه کردم با دیدن نگین ناخداگاه اخمی رو پیشونیم نشست
دستی به روسریش کشید و ازم فاصله گرفت :
ببخشید ندیدمت!!
خواهش میکنمی گفتم و قدمی به جلو برداشتم از جلو در کنار رفت ... از اتاق بیرون اومدم
رفتم سمت آسانسور ....
( 2روز بعد )
*روز عروسی* ( مهسا )
از خوشجالی تو پوست خودم نمیگنجیدم باورم نمیشد که بالاخره دارم به آرش میرسم
امروز میخواستم همه چی رو فراموش کنم !! همه کینه هامو همه نفرتمو امروز میخواستم یه روز
عادی داشته باشم مثله همه امروز میخواستم فارق از هر غمی باشم ، اره امروز روز من بود
روز ما بود ، روز من و آرش !! لبخندی رو لبم نشست
امروز من خوشحال ترین زن رو کره زمینم و هیچ کس نمیتونه این خوشحالی منو خراب کنه
بار دیگر تکرار کردم بار دیگر این جمله رو پیش خودم تکرار کردم که هیچ کس نمیتونه خوشحالی امروزمو ازم بگیره
چون امروز اخرین روز خوشحالی منه !! دیگه هیچ وفت امروز تکرار نمیشه چون....
با صدای آرایشگر که گفت : عروس خانوم حاضری ؟!
نگاهمو از رو به رو گرفتم و به ارایشگر دوختم و چشمامو به معنی اره رو هم گذاشتم !!
لبخندی زد وسایل مورد نیازشو رو میز پخش کرد ...
#پارت_34
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
تقربیا دوساعتی میشد که زیر دست اینا داشتم جون میدادم یکی رو مانیکور ناخونام کار میکرد
یکی ارایشمو انجام میداد دیگه خسته شده بودم
تازه درست کردن موهامم مونده بود !! پوفی کشیدم که مهتاب خانوم ( آرایشگر ) گفت :
عزیزم ارایشت تمومه ! میتونی چشماتو باز کنی
ذوق زده چشمامو باز کردم و گفتم :
میتونم خودمو بیینم
۵۶.۶k
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.