part 15
part 15
جونکوک
رفتم پیشه همون درخت که اون شب اونجا نشسته بود اما اونجا هم نبود همون پسره مین وو داشت رد میشد منم رفتم پیشش
مین وو: میبینم که هنوز اینجایی
جونکوک: میدونی ات کجاست
مین وو: هنوز نیومده خونه
جونکوک: کجا رفته
مین وو: حتما اونجاست پس به این پسره نمیگم خودم میرم دنبالش( تو ذهنش )
جونکوک : جوابمو بده
مین وو: نمیدونم کجا رفته اما خودم میرم دنبالش میگردم
جونکوک: فکر نکنم تو پیداش کنی
مین وو: برعکس کسی که پیداش میکنه منم
جونکوک: تو برو اما من هروقت پیداش کردم بهت میگم
مین وو: من پیداش میکنم فهمیدی
جونکوک
بدون حرفی از اونجا رفتم ام اون مثله احمق داشت داد میزد
مین وو: من پیداش میکنم فهمیدی اونیکه پیداش میکنه منم ات متعلق به منه فهمیدی
( با داد)
جونکوک
اصلا به حرفاش گوش نکردم و از اونجا رفتم همینجوری داشتم راه میرفتم آخه من کجا رو می شناسم که برم ات اگه پیدات کردم میدونم چیکار کنم
یه لحظه شاید رفته رستوران اون پیرزنه
زود رفتم اونجا داخل رستوران شدم اما اونجا نبود رفتم پیشه پیرزنه و ازش پرسیدم
مامام بزرگ : نه پسرم از اون روز تا حالا ندیدمش اما امروز که سالگرد فوت مامان و باباشه حتما رفته سره خاکشون اما باید الان می اومد خونه
جونکوک: مامان و باباشو کجا خاک کرده
مامان بزرگ : خوب اونجا (مثلا ادرسو داد )
زود از رستوران خارج شدم و رفتم همونجا که پیرزنه گفت وقتی رسیدم دیدم اون پسره مین وو اونجاست اما ات نبود یعنی کجا رفته
از اونجا هم رفتم دیگه جای رو بلد نبودم که برم خیلی نگرانش بودم آخه کجاست راه افتادم سمته دریای که چند روز پیش با ات رفته بودم فکر میکنم تنها جای که بهم آرامش میده دریاست رسیدم اونجا وقتی نزدیکه دریا شدم دیدم ات اونجاست زود رفتم پیشش و جلوش وایستادم و تو چشماش زول زدم و گفتم
آخه کجا بودی می دونی چقدر دنبالت گشتم همه جا رو گشتم اما نبودی نمیتونستی بگی میخوای یه گوری بری (با داد)
ات: م. م .... معذرت. میخوام (با گریه)
جونکوک
خواستم حرف بزنم اما ات بغلم کرد و حرفم قطع شد
ات: معذرت میخوام که نگرانت کردم (با گریه)
جونکوک : بسه گریه نکن
یه دستمو دوره کمرش حلقه کردم و با اون یکی دستم موهاشو نوازش میکردم
ات
خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم و گریه میکردم
جونکوک
من دارم چیکار میکنم من یه دخترو بغل کردم چم شده (تو ذهنش )
ات
یکم تو بغلش بودم بعد از اینکه آروم شدم از بغلش اومدم بیرون
جونکوک: آروم شدی
ات: اوهم
جونکوک: بریم خونه
ات: باشه
جونکوک
رفتیم خونه تو راه هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد
.... رسیدن خونه ....
ات: من میرم بخوابم شب بخیر
جونکوک: شب بخیر
ات
رفتم اتاقم و رویه تخت دراز کشیدم و با همون لباس های که پوشیده بودم خوابم برد
جونکوک
رفتم اتاقم و رویه تخت دراز کشیدم
آخه چرا قلبم اینجوری میزنه از وقتی با ات آشنا شدم یه حس عجیبی دارم همش دلم میخواد کنارم باشه آخه چرا نکنه عاشقش شدم
نه نمیشه اگه بفهمه من جعون جونکوکم ازم فرار میکنه یا اگه عاشقم بوده عمرت نمیزارم حتا یه قدمم ازم دور شه مطمئنم فردا با پس فردا جه چانگ میاد دنبالم پس باید فهمم که عاشقمه یا نه تویه افکارم بودم و خوابم برد
ادامه دارد^^^^^^^
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
jk
جونکوک
رفتم پیشه همون درخت که اون شب اونجا نشسته بود اما اونجا هم نبود همون پسره مین وو داشت رد میشد منم رفتم پیشش
مین وو: میبینم که هنوز اینجایی
جونکوک: میدونی ات کجاست
مین وو: هنوز نیومده خونه
جونکوک: کجا رفته
مین وو: حتما اونجاست پس به این پسره نمیگم خودم میرم دنبالش( تو ذهنش )
جونکوک : جوابمو بده
مین وو: نمیدونم کجا رفته اما خودم میرم دنبالش میگردم
جونکوک: فکر نکنم تو پیداش کنی
مین وو: برعکس کسی که پیداش میکنه منم
جونکوک: تو برو اما من هروقت پیداش کردم بهت میگم
مین وو: من پیداش میکنم فهمیدی
جونکوک
بدون حرفی از اونجا رفتم ام اون مثله احمق داشت داد میزد
مین وو: من پیداش میکنم فهمیدی اونیکه پیداش میکنه منم ات متعلق به منه فهمیدی
( با داد)
جونکوک
اصلا به حرفاش گوش نکردم و از اونجا رفتم همینجوری داشتم راه میرفتم آخه من کجا رو می شناسم که برم ات اگه پیدات کردم میدونم چیکار کنم
یه لحظه شاید رفته رستوران اون پیرزنه
زود رفتم اونجا داخل رستوران شدم اما اونجا نبود رفتم پیشه پیرزنه و ازش پرسیدم
مامام بزرگ : نه پسرم از اون روز تا حالا ندیدمش اما امروز که سالگرد فوت مامان و باباشه حتما رفته سره خاکشون اما باید الان می اومد خونه
جونکوک: مامان و باباشو کجا خاک کرده
مامان بزرگ : خوب اونجا (مثلا ادرسو داد )
زود از رستوران خارج شدم و رفتم همونجا که پیرزنه گفت وقتی رسیدم دیدم اون پسره مین وو اونجاست اما ات نبود یعنی کجا رفته
از اونجا هم رفتم دیگه جای رو بلد نبودم که برم خیلی نگرانش بودم آخه کجاست راه افتادم سمته دریای که چند روز پیش با ات رفته بودم فکر میکنم تنها جای که بهم آرامش میده دریاست رسیدم اونجا وقتی نزدیکه دریا شدم دیدم ات اونجاست زود رفتم پیشش و جلوش وایستادم و تو چشماش زول زدم و گفتم
آخه کجا بودی می دونی چقدر دنبالت گشتم همه جا رو گشتم اما نبودی نمیتونستی بگی میخوای یه گوری بری (با داد)
ات: م. م .... معذرت. میخوام (با گریه)
جونکوک
خواستم حرف بزنم اما ات بغلم کرد و حرفم قطع شد
ات: معذرت میخوام که نگرانت کردم (با گریه)
جونکوک : بسه گریه نکن
یه دستمو دوره کمرش حلقه کردم و با اون یکی دستم موهاشو نوازش میکردم
ات
خودمو بیشتر تو بغلش جا دادم و گریه میکردم
جونکوک
من دارم چیکار میکنم من یه دخترو بغل کردم چم شده (تو ذهنش )
ات
یکم تو بغلش بودم بعد از اینکه آروم شدم از بغلش اومدم بیرون
جونکوک: آروم شدی
ات: اوهم
جونکوک: بریم خونه
ات: باشه
جونکوک
رفتیم خونه تو راه هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد
.... رسیدن خونه ....
ات: من میرم بخوابم شب بخیر
جونکوک: شب بخیر
ات
رفتم اتاقم و رویه تخت دراز کشیدم و با همون لباس های که پوشیده بودم خوابم برد
جونکوک
رفتم اتاقم و رویه تخت دراز کشیدم
آخه چرا قلبم اینجوری میزنه از وقتی با ات آشنا شدم یه حس عجیبی دارم همش دلم میخواد کنارم باشه آخه چرا نکنه عاشقش شدم
نه نمیشه اگه بفهمه من جعون جونکوکم ازم فرار میکنه یا اگه عاشقم بوده عمرت نمیزارم حتا یه قدمم ازم دور شه مطمئنم فردا با پس فردا جه چانگ میاد دنبالم پس باید فهمم که عاشقمه یا نه تویه افکارم بودم و خوابم برد
ادامه دارد^^^^^^^
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
jk
۵.۸k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.