part 14
part 14
ات
یه کاسه آب با دستمال آوردم و پتو رو ازش اون ور کردم و دستمالو خیس میکردم و. می ذاشتم رویه سرش اما تبش نمیومد پایین تمصمیم گرفتم پرهنشو بکشم گرچه خجالت می کشیدم اما باید این کارو میکردم خیلی آروم پیرهنشو درآوردم و فقط یه ریکابی پوشیده بود دوباره دستمالو خیس کردم و آروم با اون دستمال اول گردنش و دستاش رو با اون دستمال خیس می کردم یه دستمال خشک برداشتم و تمام بدنشو باهاش خشک کردم انگار تبش اومده بود پایین اما من بازم دستمال خیس رو رویه پیشونیش میذاشتم
(((((((((((((
کله شبو بالا سرش بودم اصلا از کنارش تکون نخوردم وقتی دستمالو رویه پیشونیش می ذاشتم کم کم خوب برد
جونکوک
با نور خوشیدی که به چشمم میخورد بیدار شدم دیدم که ات دستمو گرفته و خوابیده کناره تخت یه کاسه آب با دستمال گذاشته بود یعنی دیشب کله شبو بالاسرم بوده چشمم خورد به صورته معصومش خیلی نازه اون لبای غنچهایش چشمای گردش دماغ فندوقیش خیلی خوشگله
اگه بفهمی که من کییم حتا تو صورتم نگاهم نمیکنی (با ناراحتی)
داشتم به صورتش نگاه میکردم که خوابم برد
ات
چشمامو باز کردم دیدم همونجا پیشش خوابم برده زود نشستم وای خدا م ..من م م. من کی خوابم برد زود از اتاق رفتم بیرون رفتم آشپز خونه موهام رو با یه کش بستم و مشغول صبحانه درست کردن شدم
خیلی سریع صبحانه رو درست کردم سوپ مخصوصی که یاد داشتم رو هم درست کردم و تویه یه سینی گذاشتم و بردمش اتاق کوکی هنوز خواب بود خوبه زود سینی رو گذاشتم کناره تخت و با خودم گفتم
من هر سال واسیه همچین روزی صبر میکنم نمیتونم دیر کنم معذرت میخوام که تویه این وضعیت امروز تنهات گذاشتم امید دارم حالت خوب شده باشه
و زود از اتاق رفتم بیرون رفتم اتاقم لباس پوشیدم و کفش هامو پام کردم و از خونه رفتم بیرون
جونکوک
از خوب بیدار شدم دیدم ات نیست کناره تخت واسم صبحانه گذاشته بود رویه تخت نشستم یکم سرم درد میکرد سینی غذا رو برداشتم و شروع به خوردن صبحانه کردم
صبحانه مو خوردم و پیرهنمو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون همه جای خونه رو نگاه کردم اما خبری از ات نبود یعنی کجا رفته حتما کار داشته که رفته
(((((((((()))))))))))
جونکوک
هوا داره کم کم تاریک میشه اما ات هنوز نیومده نکنه اتفاقی واسش افتاده (با نگرانی )
یکم دیگه منتظرش میمونم اگه نیومد میرم دنبالش می گردم
نه نمیاد باید برم
از خونه رفتم بیرون واسم مهم نبود اگه کسی منو می دید یکم از خونه دور شدم اخه مگه من میتونم پیداش کنم من که اصلا این روستا رو نمی شناسم
همینجوری تویه کوچه ها راه میرفتم همه وقتی منو میدیدن پچ پچ میکردن اما من بهشون گوش نمی کردم یه زن از کنارم رد میشد به بغل دستیش گفت
زنه: وای ببین چقدر خوشتیپه
زن دوم: ای وای خیلی خوشتیپه یعنی زن داره
جونکوک: به حرفاشون گوش نمی کردم به راهم ادامه دادم که دختری اومد پیشم
دختره: دنبال کسی میگردین (با عشوه )
جونکوک: بله دنبال پارک ات میگردم
دختره: آه جذابی مثله شما که از این روستا نیست مطمئنم از سئول اومدی
جونکوک: فقط بگو ات رو میشناسی
دختره: نه اما
جونکوک
چیزی نگفتم خواستم که برم اما دختره دستمو گرفت
دختره: لطفا نرید اون دختره هرکی که هست مطمئنم که من ازش بهترم
جونکوک
دستشو هول دادم و بهش گفتم
گمشو تا نکشتمت
بعد از حرفم از اونجا رفتم
اسلاید :2 : لباس ات
اسلاید :3؛ کفشای ات
ادامه دارد^^^^^^
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
jk
ات
یه کاسه آب با دستمال آوردم و پتو رو ازش اون ور کردم و دستمالو خیس میکردم و. می ذاشتم رویه سرش اما تبش نمیومد پایین تمصمیم گرفتم پرهنشو بکشم گرچه خجالت می کشیدم اما باید این کارو میکردم خیلی آروم پیرهنشو درآوردم و فقط یه ریکابی پوشیده بود دوباره دستمالو خیس کردم و آروم با اون دستمال اول گردنش و دستاش رو با اون دستمال خیس می کردم یه دستمال خشک برداشتم و تمام بدنشو باهاش خشک کردم انگار تبش اومده بود پایین اما من بازم دستمال خیس رو رویه پیشونیش میذاشتم
(((((((((((((
کله شبو بالا سرش بودم اصلا از کنارش تکون نخوردم وقتی دستمالو رویه پیشونیش می ذاشتم کم کم خوب برد
جونکوک
با نور خوشیدی که به چشمم میخورد بیدار شدم دیدم که ات دستمو گرفته و خوابیده کناره تخت یه کاسه آب با دستمال گذاشته بود یعنی دیشب کله شبو بالاسرم بوده چشمم خورد به صورته معصومش خیلی نازه اون لبای غنچهایش چشمای گردش دماغ فندوقیش خیلی خوشگله
اگه بفهمی که من کییم حتا تو صورتم نگاهم نمیکنی (با ناراحتی)
داشتم به صورتش نگاه میکردم که خوابم برد
ات
چشمامو باز کردم دیدم همونجا پیشش خوابم برده زود نشستم وای خدا م ..من م م. من کی خوابم برد زود از اتاق رفتم بیرون رفتم آشپز خونه موهام رو با یه کش بستم و مشغول صبحانه درست کردن شدم
خیلی سریع صبحانه رو درست کردم سوپ مخصوصی که یاد داشتم رو هم درست کردم و تویه یه سینی گذاشتم و بردمش اتاق کوکی هنوز خواب بود خوبه زود سینی رو گذاشتم کناره تخت و با خودم گفتم
من هر سال واسیه همچین روزی صبر میکنم نمیتونم دیر کنم معذرت میخوام که تویه این وضعیت امروز تنهات گذاشتم امید دارم حالت خوب شده باشه
و زود از اتاق رفتم بیرون رفتم اتاقم لباس پوشیدم و کفش هامو پام کردم و از خونه رفتم بیرون
جونکوک
از خوب بیدار شدم دیدم ات نیست کناره تخت واسم صبحانه گذاشته بود رویه تخت نشستم یکم سرم درد میکرد سینی غذا رو برداشتم و شروع به خوردن صبحانه کردم
صبحانه مو خوردم و پیرهنمو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون همه جای خونه رو نگاه کردم اما خبری از ات نبود یعنی کجا رفته حتما کار داشته که رفته
(((((((((()))))))))))
جونکوک
هوا داره کم کم تاریک میشه اما ات هنوز نیومده نکنه اتفاقی واسش افتاده (با نگرانی )
یکم دیگه منتظرش میمونم اگه نیومد میرم دنبالش می گردم
نه نمیاد باید برم
از خونه رفتم بیرون واسم مهم نبود اگه کسی منو می دید یکم از خونه دور شدم اخه مگه من میتونم پیداش کنم من که اصلا این روستا رو نمی شناسم
همینجوری تویه کوچه ها راه میرفتم همه وقتی منو میدیدن پچ پچ میکردن اما من بهشون گوش نمی کردم یه زن از کنارم رد میشد به بغل دستیش گفت
زنه: وای ببین چقدر خوشتیپه
زن دوم: ای وای خیلی خوشتیپه یعنی زن داره
جونکوک: به حرفاشون گوش نمی کردم به راهم ادامه دادم که دختری اومد پیشم
دختره: دنبال کسی میگردین (با عشوه )
جونکوک: بله دنبال پارک ات میگردم
دختره: آه جذابی مثله شما که از این روستا نیست مطمئنم از سئول اومدی
جونکوک: فقط بگو ات رو میشناسی
دختره: نه اما
جونکوک
چیزی نگفتم خواستم که برم اما دختره دستمو گرفت
دختره: لطفا نرید اون دختره هرکی که هست مطمئنم که من ازش بهترم
جونکوک
دستشو هول دادم و بهش گفتم
گمشو تا نکشتمت
بعد از حرفم از اونجا رفتم
اسلاید :2 : لباس ات
اسلاید :3؛ کفشای ات
ادامه دارد^^^^^^
💜💜💜💜
💜💜💜
💜💜
💜
jk
۵.۵k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.