تو بهار چشماش می شد قدِ یه نخود بینیش قرمز بود و همیشه فی
تو بهار چشماش میشد قدِ یه نخود بینیش قرمز بود و همیشه فیش فیش میکرد. هر چند دقیقه ام قیافش رو باید میدیدی؛ غش میکردم از خنده...😁 نفس میگرفت عطسه کنه ولی عطسش میرفت. اسمم رو که صدا میزد اداش رو با صدای تو دماغیش درمیاوردم و میگفتم دانم؟ میخندید و یه مشت میزد تو بازوم... بعدم از درد دستش🌹 رو تکون میداد و اخم میکرد... منم دستش رو میگرفتم میذاشتم رو لبام و آروم میبوسیدم... بعد میپرسیدم خوب شد؟ اخماش که باز میشد دلم آروم میگرفت...❤
تابستون نور خورشید صاف میافتاد رو موهاش و طلاییشون میکرد... باهام که حرف میزد چشمم به همون یه ذره مو ای بود که از زیر شالش ریخته بود رو پیشونیش... انگار من رو خلاصه کرده بودن توی تار به تار موهاش...😍
یه وقتایی مینشستم خِرت و خِرت گوجه سبز خوردنش رو تماشا میکردم... ذوقی داشت براشونا... کوچولو میشد و غرق میشد توی یه ظرف آلبالو و گوجه سبز و توت فرنگی... آلبالو میخورد لباش سرخ میشد، حالا بیا درستش کن!❤
پاییز قدم میزدیم و قدم میزدیم و قدم... شلخته راه میرفت تا هیچ برگی از زیر پاش در نره... مسابقه میشد؛ برای له کردن برگای خشک🍂🍁 شده روی زمین... من رو میکشید عقب تا خودش زودتر بهشون برسه... منم از خدا خواسته میگرفتمش بین بازو هام... همیشه تو کیفش نارنگی داشت... پوست میکند و مینشست با دقت تمام سفیداشو جدا میکرد... مشغول میشد بهش و من مشغول میشدم به نگاه کردن به دستاش...
یه زمستون بود و یه شال گردن قرمز دور گردنش...
دستاش تو جیبام بود... خیلی وقتا بستنی قیفی میخریدیم و توی سرما میلرزیدیم و بستنی میخوردیم...❄ شیطون نگام میکرد و نوک بستنیشو میمالید رو بینیم و بعد غش غش به قیافم میخندید...😃منم خندشو میدیدم زبونم لال میشد واسه اعتراض...😍
دستاشو میگرفتم توی دستام "ها" میکردم گرم بشه، زل میزد تو چشمام... دستاش تو دستام، ، نگاهش به من، و من دیوونه ترینِ عالم.....💋❤
#داستانک
تابستون نور خورشید صاف میافتاد رو موهاش و طلاییشون میکرد... باهام که حرف میزد چشمم به همون یه ذره مو ای بود که از زیر شالش ریخته بود رو پیشونیش... انگار من رو خلاصه کرده بودن توی تار به تار موهاش...😍
یه وقتایی مینشستم خِرت و خِرت گوجه سبز خوردنش رو تماشا میکردم... ذوقی داشت براشونا... کوچولو میشد و غرق میشد توی یه ظرف آلبالو و گوجه سبز و توت فرنگی... آلبالو میخورد لباش سرخ میشد، حالا بیا درستش کن!❤
پاییز قدم میزدیم و قدم میزدیم و قدم... شلخته راه میرفت تا هیچ برگی از زیر پاش در نره... مسابقه میشد؛ برای له کردن برگای خشک🍂🍁 شده روی زمین... من رو میکشید عقب تا خودش زودتر بهشون برسه... منم از خدا خواسته میگرفتمش بین بازو هام... همیشه تو کیفش نارنگی داشت... پوست میکند و مینشست با دقت تمام سفیداشو جدا میکرد... مشغول میشد بهش و من مشغول میشدم به نگاه کردن به دستاش...
یه زمستون بود و یه شال گردن قرمز دور گردنش...
دستاش تو جیبام بود... خیلی وقتا بستنی قیفی میخریدیم و توی سرما میلرزیدیم و بستنی میخوردیم...❄ شیطون نگام میکرد و نوک بستنیشو میمالید رو بینیم و بعد غش غش به قیافم میخندید...😃منم خندشو میدیدم زبونم لال میشد واسه اعتراض...😍
دستاشو میگرفتم توی دستام "ها" میکردم گرم بشه، زل میزد تو چشمام... دستاش تو دستام، ، نگاهش به من، و من دیوونه ترینِ عالم.....💋❤
#داستانک
۴.۷k
۰۷ دی ۱۴۰۰