- شبِ سیاه؛ سنگ فرش هایِ پارک بی جان شده اند یا پاهایِ من
- شبِ سیاه؛ سنگ فرشهایِ پارک بیجان شدهاند یا پاهایِ من دارند جان میدهند ؟!
عرقِ سرده پیشانیام با شوریِ اشکِ چشمانم صورتم را بیش از هَد قِلقِلَک میدادند؛
به آن نیمکتِ گوشه پارک نگاه کردم، لبخندِ مرگ رویِ لبهایم جا خوش کرد؛ یادشبخیر، چه شبهایی که زیره آن چراغِ بیجان، با نگاهَش نفس میکشیدم و با صدایَش زندگی میکردم. دنیا عجیب ترسناک است. روزگارش عاشقت میکند؛ قلمِ سرنوشتَش آن عشق را سَرنِگون و دلتنگَـت میکند.
قطره اشکی از گوشه چشمم به خیالِ کمک کردن به آن گیاهِ خُشکیده، طُعمه لبهایِ تشنهاش میشود.
به گردنبده حَلقه شده دوره گلویَم نگاه کردم؛ آخرین یادگاری . . ؛
-
-
و چقدر آخرین بازماندهها از جانِمان عزیزتر و از خاطراتِ کودکی به یادماندنیتر میشوند'! .
عرقِ سرده پیشانیام با شوریِ اشکِ چشمانم صورتم را بیش از هَد قِلقِلَک میدادند؛
به آن نیمکتِ گوشه پارک نگاه کردم، لبخندِ مرگ رویِ لبهایم جا خوش کرد؛ یادشبخیر، چه شبهایی که زیره آن چراغِ بیجان، با نگاهَش نفس میکشیدم و با صدایَش زندگی میکردم. دنیا عجیب ترسناک است. روزگارش عاشقت میکند؛ قلمِ سرنوشتَش آن عشق را سَرنِگون و دلتنگَـت میکند.
قطره اشکی از گوشه چشمم به خیالِ کمک کردن به آن گیاهِ خُشکیده، طُعمه لبهایِ تشنهاش میشود.
به گردنبده حَلقه شده دوره گلویَم نگاه کردم؛ آخرین یادگاری . . ؛
-
-
و چقدر آخرین بازماندهها از جانِمان عزیزتر و از خاطراتِ کودکی به یادماندنیتر میشوند'! .
۱.۸k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.