رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت³⁵
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
نمیتونم..
نمیتونم باور کنم نوران دیگه نیست..
یان سه اومد پشت سرم که منو ببره.
محکم دستمو روی قلبم فشار میدادم.. نفسم بالا نمیومد..
من: یان سههه..بگوو دروغهه..بگوو نوران زنده است..
یان سه با بغض بهم خیره بود.
رفیق نورانو دیدم که با نگرانی داشت از ماشین پیاده میشد..
رفتم داخل.
حالم با مرگ تفاوتی نداشت.
رفیق نوران که اسمش سونا بود بدجور جیغ میزد..
صدای جیغ زدناش..نوران صدا کردناش..اتیش به قلبم میکشید..
جوری که سونا و داداشش یون ناراحت بودن مامان و باباش ناراحت نبودن..
یون با چشمای قرمز اومد طرفم و یقمو گرفت.
یون: مننن خواهرموو ازززز توو میخوامممم..منن نورانننن و میخواممممم..چیکار کردی با خواهر عزیزممممم؟
یان سه و چند تا بادیگارد دیگه سعی میکردن از من جداش کنن ولی اون باز داد میزد.
هر کاری بکنه حق داره..
خواهرش به خاطر من جون داد..
اما نمیدونم چرا..
سونا با اینکه ناراحت بود اما سعی میکرد یون و از من جدا کنه..
یه جورایی طرف من بود.
با حال داغون نشستم کف بیمارستان..
نوراننننننن..تروخداااا برگردد پیشمم..
دنیا دور سرم میچرخید..
حالا من تنهایی چه کنم..چیکار کنم تا یادم بره تو دیگه نیستی..
چشمامو بستم و خودمو رها کردم..
صدای یان سه پشت سر هم به گوشم میرسید که صدام میزد..
به سرمم نگاهی کردم.تموم شده بود.
از دستم کندمش.
یان سه: اقاا تروخداا..کجا میخواین برین؟ حالتون خوب نیست..مریض شدین..
من: نوران کجاست؟ میخوام واسه اخرین بار ببینمش..
یان سه: سردخونه..ولی هر کسی اجازه نداره بره..
من: من هرکسی نیستم..
با کمک دیوار رفتم بیرون.
دکتر و دیدم ولی نمیزاشت.با کلی اصرار گذاشت برم پنج دقیقه ببینمش.
هر قدم که بهش نزدیک میشدم..بیشتر قلبم از نبودش اتیش میگرفت..
پارت³⁵
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
نمیتونم..
نمیتونم باور کنم نوران دیگه نیست..
یان سه اومد پشت سرم که منو ببره.
محکم دستمو روی قلبم فشار میدادم.. نفسم بالا نمیومد..
من: یان سههه..بگوو دروغهه..بگوو نوران زنده است..
یان سه با بغض بهم خیره بود.
رفیق نورانو دیدم که با نگرانی داشت از ماشین پیاده میشد..
رفتم داخل.
حالم با مرگ تفاوتی نداشت.
رفیق نوران که اسمش سونا بود بدجور جیغ میزد..
صدای جیغ زدناش..نوران صدا کردناش..اتیش به قلبم میکشید..
جوری که سونا و داداشش یون ناراحت بودن مامان و باباش ناراحت نبودن..
یون با چشمای قرمز اومد طرفم و یقمو گرفت.
یون: مننن خواهرموو ازززز توو میخوامممم..منن نورانننن و میخواممممم..چیکار کردی با خواهر عزیزممممم؟
یان سه و چند تا بادیگارد دیگه سعی میکردن از من جداش کنن ولی اون باز داد میزد.
هر کاری بکنه حق داره..
خواهرش به خاطر من جون داد..
اما نمیدونم چرا..
سونا با اینکه ناراحت بود اما سعی میکرد یون و از من جدا کنه..
یه جورایی طرف من بود.
با حال داغون نشستم کف بیمارستان..
نوراننننننن..تروخداااا برگردد پیشمم..
دنیا دور سرم میچرخید..
حالا من تنهایی چه کنم..چیکار کنم تا یادم بره تو دیگه نیستی..
چشمامو بستم و خودمو رها کردم..
صدای یان سه پشت سر هم به گوشم میرسید که صدام میزد..
به سرمم نگاهی کردم.تموم شده بود.
از دستم کندمش.
یان سه: اقاا تروخداا..کجا میخواین برین؟ حالتون خوب نیست..مریض شدین..
من: نوران کجاست؟ میخوام واسه اخرین بار ببینمش..
یان سه: سردخونه..ولی هر کسی اجازه نداره بره..
من: من هرکسی نیستم..
با کمک دیوار رفتم بیرون.
دکتر و دیدم ولی نمیزاشت.با کلی اصرار گذاشت برم پنج دقیقه ببینمش.
هر قدم که بهش نزدیک میشدم..بیشتر قلبم از نبودش اتیش میگرفت..
۲.۴k
۰۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.