رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت³³
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
#جیهوپ
نمیشه..من تنهاش گذاشتم..
زنگ زدم یان سه تا بره اونجا.
بالاخره مراسم کوفتی تموم شد.
بدون اینکه از نگهبانا بخوام خودم سوار ماشین شدم و گاز دادم تا رسیدم به خونه.
در خونه باز بود و یان سه سردرگم نشسته بود.
از ماشین پیاده شدم.
من: چیشدههه؟نورانن خوبه؟
ناراحت سکوت کرد.
من: جوابمووووو بدهههههه.
یان سه تمام ماجرا رو تعریف کرد..
من:لعنتییییییی..من بهشونن اعتمادددکرددمم..نوران..شاید..نوران رفته خونشونن؟
یا سه: اما من دیدم خانم به کوچه بغلی رفتن.
من: و تووو با اینکهه میدونستییی مریضه ولش کردی تنهایی بره ارههههههه؟
با اعصبانیت نشستم روی زمین..نوران..اگه چیزیش بشه..خودمو نمیبخشم..
شمارشو چون بهم زنگ زده بود داشتم.
پشت سر هم بهش زنگ میزدم ولی جواب نمیداد.
یه فکر به سرم زد.
من: یان سه..میتونی رد یه گوشیو بزنی؟
یان سه رفت و لپ تاپشو اورد.
شاید..اینطوری بتونم پیداش کنم..
اما جون اجوما و اون دخترش یه زره هم واسم مهم نیست.
یان سه یه دفعه بلند شد و همینطور که میرفت گفت:دنبالم بیاین.
درو بستم و پشت سرش حرکت کردم.
داشتیم میرفتیم بین درختاا.
من: یان سه..اما اینجا که هیچکس نمیره..
یان سه: ولی رد گوشیشون میرسه به اینجا.
انقد رفتیم جلو که هیچی رو نمیدیدیم.
همه جا تاریک بود.
چراغ قوه هارو روشن کردم.
بغل یه درخت یکی افتاده بود.
نمیدونم چجوری خودمو رسوندم..خودش بود..نوران..ولی چرا اینجا؟
من: نوراننننننننننن؟
تمام لباساش خونی بود.
نمیدونم چرا ولی..یه بغض عجیبی گلومو گرفت..
گرفتمش بغل و سریع از اونجا اومدیم بیرون.
ابروم دیگه واسم مهم نبود..
گذاشتمش روی صندلی بغلم و با یان سه رفتیم بیمارستان.
لباش خشک خشک بود..
اون به خاطر من انقد درد کشید..
رسیدیم بیمارستان و بردمش.
تمام کارکنا با تعجب بهم خیره بودن.
دکتر گفت چون زمان زیادی از زخمش گذشته عفونت کرده و باید چکش کنن.
بردنش.
نشستم روی صندلی و سرمو تو دستم گرفتم..
از کی تاحالا نوران انقد واسم مهم شد؟
پارت³³
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
#جیهوپ
نمیشه..من تنهاش گذاشتم..
زنگ زدم یان سه تا بره اونجا.
بالاخره مراسم کوفتی تموم شد.
بدون اینکه از نگهبانا بخوام خودم سوار ماشین شدم و گاز دادم تا رسیدم به خونه.
در خونه باز بود و یان سه سردرگم نشسته بود.
از ماشین پیاده شدم.
من: چیشدههه؟نورانن خوبه؟
ناراحت سکوت کرد.
من: جوابمووووو بدهههههه.
یان سه تمام ماجرا رو تعریف کرد..
من:لعنتییییییی..من بهشونن اعتمادددکرددمم..نوران..شاید..نوران رفته خونشونن؟
یا سه: اما من دیدم خانم به کوچه بغلی رفتن.
من: و تووو با اینکهه میدونستییی مریضه ولش کردی تنهایی بره ارههههههه؟
با اعصبانیت نشستم روی زمین..نوران..اگه چیزیش بشه..خودمو نمیبخشم..
شمارشو چون بهم زنگ زده بود داشتم.
پشت سر هم بهش زنگ میزدم ولی جواب نمیداد.
یه فکر به سرم زد.
من: یان سه..میتونی رد یه گوشیو بزنی؟
یان سه رفت و لپ تاپشو اورد.
شاید..اینطوری بتونم پیداش کنم..
اما جون اجوما و اون دخترش یه زره هم واسم مهم نیست.
یان سه یه دفعه بلند شد و همینطور که میرفت گفت:دنبالم بیاین.
درو بستم و پشت سرش حرکت کردم.
داشتیم میرفتیم بین درختاا.
من: یان سه..اما اینجا که هیچکس نمیره..
یان سه: ولی رد گوشیشون میرسه به اینجا.
انقد رفتیم جلو که هیچی رو نمیدیدیم.
همه جا تاریک بود.
چراغ قوه هارو روشن کردم.
بغل یه درخت یکی افتاده بود.
نمیدونم چجوری خودمو رسوندم..خودش بود..نوران..ولی چرا اینجا؟
من: نوراننننننننننن؟
تمام لباساش خونی بود.
نمیدونم چرا ولی..یه بغض عجیبی گلومو گرفت..
گرفتمش بغل و سریع از اونجا اومدیم بیرون.
ابروم دیگه واسم مهم نبود..
گذاشتمش روی صندلی بغلم و با یان سه رفتیم بیمارستان.
لباش خشک خشک بود..
اون به خاطر من انقد درد کشید..
رسیدیم بیمارستان و بردمش.
تمام کارکنا با تعجب بهم خیره بودن.
دکتر گفت چون زمان زیادی از زخمش گذشته عفونت کرده و باید چکش کنن.
بردنش.
نشستم روی صندلی و سرمو تو دستم گرفتم..
از کی تاحالا نوران انقد واسم مهم شد؟
۳.۷k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.