اومده بود مرخصی بگیره یه نگاهی بهش کرد گفت میخوای

اومده بود مرخصی بگیره ، یه نگاهی بهش کرد ، گفت : " میخوای بری ازدواج کنی ؟ "
گفت :
" بله میخوام برم خواستگاری "
- خب بیا خواهر منو بگیر !
گفت :
" جدی میگی آقا مهدی " - به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو !
اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود !
به خانوادش گفته بود :
" فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید ! بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!
پرسیده بود :
" چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من ! "
گفته بودن :
" بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه !! "
شهید مهدی زین الدین
دیدگاه ها (۱۰)

چند روز بعد از عملــــیات یکے را دیدم کاغذ و خودکار گرفتہ بو...

آمده بود مرخـــــصے. داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم. لاب...

نشستم جلوش و زل زدم توی چشماش گفتم : " آقا معلم ! برا همسرتو...

بچہ محــل بودیم . حالا هم توی خیبـــر شده بودیم همرزم. صبح ع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط