روزگاری قهر بودی روزگاری آشتی

روزگاری قهر بودی روزگاری آشتی
ماجرای عشق ما را ساده می انگاشتی

وقت برگشتن اگر راحت نمی بخشیدمت
این قَدَرها هم مرا احمق نمی پنداشتی

من زمین کوچکی بودم که از ترس کلاغ
جای گندم دورتادورم مترسک کاشتی

گفته بودم ساعت دوری عذابم می دهد
مشتی از شن های ساحل با خودت برداشتی!

نامه دادی: جان من هستی و فهمیدم چرا
از به لب آوردنم احساس خوبی داشتی!

تا که خود را نردبان سازم برای دیدنت
استخوان های مرا پهلوی هم انباشتی

ماه پنهان شد... نمایان شد... پلنگی نعره زد:
داشتم از یاد می بردم تو را، نگذاشتی
دیدگاه ها (۳)

★ای کاش حرم بودم و مهمان تو بودم★★مهمان تو و سفره احسان تو ب...

عاقبت یڪ شب تورا تا لنج و دریا میبرم تا هجوم قاصدڪ ،، در شهر...

ای در شب ِتاریک ِدلم، ماه ترینمبین ِتو و مهتاب، پر از شکّ و ...

در قبله ی من دیدن آن روی تو کافی استدر این دل شب نرگس جادوی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط