روزگاری قهر بودی روزگاری آشتی
روزگاری قهر بودی روزگاری آشتی
ماجرای عشق ما را ساده می انگاشتی
وقت برگشتن اگر راحت نمی بخشیدمت
این قَدَرها هم مرا احمق نمی پنداشتی
من زمین کوچکی بودم که از ترس کلاغ
جای گندم دورتادورم مترسک کاشتی
گفته بودم ساعت دوری عذابم می دهد
مشتی از شن های ساحل با خودت برداشتی!
نامه دادی: جان من هستی و فهمیدم چرا
از به لب آوردنم احساس خوبی داشتی!
تا که خود را نردبان سازم برای دیدنت
استخوان های مرا پهلوی هم انباشتی
ماه پنهان شد... نمایان شد... پلنگی نعره زد:
داشتم از یاد می بردم تو را، نگذاشتی
ماجرای عشق ما را ساده می انگاشتی
وقت برگشتن اگر راحت نمی بخشیدمت
این قَدَرها هم مرا احمق نمی پنداشتی
من زمین کوچکی بودم که از ترس کلاغ
جای گندم دورتادورم مترسک کاشتی
گفته بودم ساعت دوری عذابم می دهد
مشتی از شن های ساحل با خودت برداشتی!
نامه دادی: جان من هستی و فهمیدم چرا
از به لب آوردنم احساس خوبی داشتی!
تا که خود را نردبان سازم برای دیدنت
استخوان های مرا پهلوی هم انباشتی
ماه پنهان شد... نمایان شد... پلنگی نعره زد:
داشتم از یاد می بردم تو را، نگذاشتی
- ۱.۱k
- ۰۸ آذر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط