بازی تلخی است وقتی در قماری سرسری

بازی تلخی است، وقتی در قماری سرسری،
خشت خشتم را به دست آورده ای با دلبری ...!

برگهایم را به آتش بسته پاییزِ "دلت"
در خیابان ، زرد و تنها مانده ام... تا بگذری!

در غیاب روزهای رفتنت حک کرده ام ،
اسم زیبای تو را بر خاتم انگشتری...!

در مدار چشمهای روشن خورشیدی ات ،
همچنان میچرخد و میخواهدت این مشتری...!

این همه پروانه را مشغول خود کردی چرا؟!
اینقدر شاعر که در آغوش خود می پروری...!

صبح ها ،دنبال تو خورشید هم سر می زند...
از قوانین طبیعت ...یک سر و گردن سری... !

آمدی در خواب من ... پیراهن یاسی بپوش
دشت گُل وقتی به تن داری ؛تماشایی تری...!

شانه را بگذار و از آیینه دلجویی بکن ؛
وای ! اگر از زلف زیبایت بیفتد روسری....!
دیدگاه ها (۴)

ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺖ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺳﺎﺯ ﺍﺳﺖ، ﺑﺨﻨﺪﭼﻬﺮﻩ ﺍﺕ ﺑﺎ ﻧﻤﮏ ﺧﻨﺪﻩ ﭼﻪ ﻧﺎﺯ...

ندانستم تو هم چون من پریشانی و بی تابی تو هم عاشق شدی و مثل ...

امشب از باده خرابم کن و بگذار بمیرمغرق دریای شرابم کن و بگذا...

“من دلم می‌خواهدخانه‌ای داشته باشم پُرِ دوست ،کنج هر دیوارشد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط