بازی تلخی است، وقتی در قماری سرسری،
بازی تلخی است، وقتی در قماری سرسری،
خشت خشتم را به دست آورده ای با دلبری ...!
برگهایم را به آتش بسته پاییزِ "دلت"
در خیابان ، زرد و تنها مانده ام... تا بگذری!
در غیاب روزهای رفتنت حک کرده ام ،
اسم زیبای تو را بر خاتم انگشتری...!
در مدار چشمهای روشن خورشیدی ات ،
همچنان میچرخد و میخواهدت این مشتری...!
این همه پروانه را مشغول خود کردی چرا؟!
اینقدر شاعر که در آغوش خود می پروری...!
صبح ها ،دنبال تو خورشید هم سر می زند...
از قوانین طبیعت ...یک سر و گردن سری... !
آمدی در خواب من ... پیراهن یاسی بپوش
دشت گُل وقتی به تن داری ؛تماشایی تری...!
شانه را بگذار و از آیینه دلجویی بکن ؛
وای ! اگر از زلف زیبایت بیفتد روسری....!
خشت خشتم را به دست آورده ای با دلبری ...!
برگهایم را به آتش بسته پاییزِ "دلت"
در خیابان ، زرد و تنها مانده ام... تا بگذری!
در غیاب روزهای رفتنت حک کرده ام ،
اسم زیبای تو را بر خاتم انگشتری...!
در مدار چشمهای روشن خورشیدی ات ،
همچنان میچرخد و میخواهدت این مشتری...!
این همه پروانه را مشغول خود کردی چرا؟!
اینقدر شاعر که در آغوش خود می پروری...!
صبح ها ،دنبال تو خورشید هم سر می زند...
از قوانین طبیعت ...یک سر و گردن سری... !
آمدی در خواب من ... پیراهن یاسی بپوش
دشت گُل وقتی به تن داری ؛تماشایی تری...!
شانه را بگذار و از آیینه دلجویی بکن ؛
وای ! اگر از زلف زیبایت بیفتد روسری....!
۵۲۷
۲۲ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.