*my mafia friend*PT13
*کوک ویو*
ایشششش چرا هچجوره اینا تموم نمیشننن...همینجوری که تلاش داشتم از شرشون خلاص بشم یکی از بادیگاردام داد زد
ب:پشت سرتوننن
چرخیدم که با یکی دیگه ز یر دستاش روبهرو شدم...تفنگو از دستش انداختمو چندتا حرکت روش زدم...
بعد حدود یک ساعت یک ساعتو نیم شرشون کم شد البته با مردن چندتاشون...
-جمعشون کنین...
ب:ق.قربان دستتون...چاک خورده...
-میدونم...دارم میرم که ببندمش.
رفتم توی خونه و رفتم سمت اتاقم که ب چهره ی نگران خانم گامری رو به رو شدم
گ:کوک...چیشده؟چرا سولار نیست؟؟
-گامری شی.سولار رو فرستدم پیش یکی از دوستام
گ:د.دستت بیا بریم ببندمش
-(لبخند)
با خانم گامری رفتم سمت دستشویی که گفت
گ:نکنه انتظار داری بیام دستتو بشورم؟؟؟
-نه...الان میشورمس
دستمو گرفتم زیر اب سرد...بخاطر درد و سوزشش چشمام بستمو فشارشون میدادم...
-گامری شی...خونش بند نماد؟
گ:یکم دیگه بیشتر بشورش
اونقدری شستمش تا اخر خونش بند اومد...
گ:خب بزار ببینم...
از توی جعبه ی کمک های اوله باندو چسب و بتادین برداشتو شروع کرد به زدن روی دست
-هیییینسسس...
گ:چته عین مار...
-ببخشید.فقط یکم سوخت
شروع کرد پاندپیچی کردن دستم...بعد چندمین تموم شدو گفت
گ:برو بخواب...البته الان صبحه تغریبا...
از پنجره به بیرون نگاه کردم...خورشید داشت طلوع میکرد
-باشه.
از تاقم رفت بیرون منم لباسام رو عوض کردمو همرو انداختم توی سبد رخت چرکا...روی تختم دراز کشیدم و چیزی نگذشت که خوابم برد...
^جونگکوکا...معذرت میخوام...
-ه.هیونگگ.ولی توکه...
^میدونم...من معذرت میخوامم
-هیونگگ...تو میدونستی من دوست دارم؟تو متوجه شده بودی؟(گریه)
^اره جونگکوکی اره.
-پس چرا جدیش نگرفتی!!چرا هیچی نشون ندادی؟؟
^متاسفم...
با شوک خیلی زیاد از خواب بیدار شدم...بغض کردمو گریم گرفت...سرم رو توی دستم گرفتمو چند دقیقه توی همون حالت موندم...نه.نه نباید اینقدر درگیر بشم...اون الان دیگه ازدواج کرده بیخیالللل
کوککک...اهههه.قلبم جوری میتپید که احساس کردم هر لحظه امکان داره بزنه بیرون...
از روی تخت بلند شد به ساعت نگاه کردم هنوز هفت صبح بود...بلند شدمو رفتم توی اشپزخونه و برای خودم قهوه درست کردم و یگی نگی یکمم صبحونه خوردم...لباسامو عوض کردمو از خونه زدم بیرون...
ایشششش چرا هچجوره اینا تموم نمیشننن...همینجوری که تلاش داشتم از شرشون خلاص بشم یکی از بادیگاردام داد زد
ب:پشت سرتوننن
چرخیدم که با یکی دیگه ز یر دستاش روبهرو شدم...تفنگو از دستش انداختمو چندتا حرکت روش زدم...
بعد حدود یک ساعت یک ساعتو نیم شرشون کم شد البته با مردن چندتاشون...
-جمعشون کنین...
ب:ق.قربان دستتون...چاک خورده...
-میدونم...دارم میرم که ببندمش.
رفتم توی خونه و رفتم سمت اتاقم که ب چهره ی نگران خانم گامری رو به رو شدم
گ:کوک...چیشده؟چرا سولار نیست؟؟
-گامری شی.سولار رو فرستدم پیش یکی از دوستام
گ:د.دستت بیا بریم ببندمش
-(لبخند)
با خانم گامری رفتم سمت دستشویی که گفت
گ:نکنه انتظار داری بیام دستتو بشورم؟؟؟
-نه...الان میشورمس
دستمو گرفتم زیر اب سرد...بخاطر درد و سوزشش چشمام بستمو فشارشون میدادم...
-گامری شی...خونش بند نماد؟
گ:یکم دیگه بیشتر بشورش
اونقدری شستمش تا اخر خونش بند اومد...
گ:خب بزار ببینم...
از توی جعبه ی کمک های اوله باندو چسب و بتادین برداشتو شروع کرد به زدن روی دست
-هیییینسسس...
گ:چته عین مار...
-ببخشید.فقط یکم سوخت
شروع کرد پاندپیچی کردن دستم...بعد چندمین تموم شدو گفت
گ:برو بخواب...البته الان صبحه تغریبا...
از پنجره به بیرون نگاه کردم...خورشید داشت طلوع میکرد
-باشه.
از تاقم رفت بیرون منم لباسام رو عوض کردمو همرو انداختم توی سبد رخت چرکا...روی تختم دراز کشیدم و چیزی نگذشت که خوابم برد...
^جونگکوکا...معذرت میخوام...
-ه.هیونگگ.ولی توکه...
^میدونم...من معذرت میخوامم
-هیونگگ...تو میدونستی من دوست دارم؟تو متوجه شده بودی؟(گریه)
^اره جونگکوکی اره.
-پس چرا جدیش نگرفتی!!چرا هیچی نشون ندادی؟؟
^متاسفم...
با شوک خیلی زیاد از خواب بیدار شدم...بغض کردمو گریم گرفت...سرم رو توی دستم گرفتمو چند دقیقه توی همون حالت موندم...نه.نه نباید اینقدر درگیر بشم...اون الان دیگه ازدواج کرده بیخیالللل
کوککک...اهههه.قلبم جوری میتپید که احساس کردم هر لحظه امکان داره بزنه بیرون...
از روی تخت بلند شد به ساعت نگاه کردم هنوز هفت صبح بود...بلند شدمو رفتم توی اشپزخونه و برای خودم قهوه درست کردم و یگی نگی یکمم صبحونه خوردم...لباسامو عوض کردمو از خونه زدم بیرون...
۷.۱k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.