س..سکته?!
س..سکته?!
×ا/تتتتتتت
پاهام سست شد و افتادم
+حا… حالش… خخووبه?!
دکتر : متاسفم
+متاسفی ??چرا متاسفی ?????بهت گفتم چرا متاسفیییی(داد زدم )
دکتر : تسلیت میگم
با تموم شدن جملش صدای جیغای بنفشم کل بیمارستانو پر کرد
دستامو رو سرم گذاشته بودمو کف زمین افتاده بودم ..فقط جیغ میزدم
×ا/تتت… ا/ت منو نترسون… ا/ت اروم باش… تروخداااااا
هیچی نمیشنیدم
+ب..بزار… ببینمش… برو کنار
روی تخت با چشمای بسته خوابیده بود… چرا انقدر قشنگ خوابیده بود?
+بابایی… بابا خوابیدی? بازم موقع قصه گفتن به من خوابت برد? بابا هنوز قصمون تموم نشده بیدار شو… باباییی پاشو… پاشو تو نباید بخوابی… تا من خوابم نبرده تو نباید بخوابی باباااا(داد زدم)… بابا جونم… بابابزرگ قشنگم… بیدار شو… بابا اگه تو بخوابی من چطوری شبا چشمامو ببندم باباااا… بابا اگه اینطوری بری… من چطوری بخوابم باباااااا… دیگه کی برام قصه میگه باباااااا…. بابایی تروخداااا… تروخدا نرو… باباااااااا. .نروووووو(جیغ میزدم )بابا گفتی قلبتو میدی به من… نمیخوام… نده بابا. ..قلبتو پس بگیر… فقط برگرد… بابا میخوام دوباره بغلت کنممممممم…. بزار دوباره یه شب کنارت بخوابم و تو هم محکم بغلم کن و برام قصه بگو…. صبح بیدار بشیمو ببرم پارک…. بابا پاشو دیگه پاشووو.. بیدار شو باباااااا…. بابااااااااااااااااا(داد میزدم… هق هقام امونمو بریده بود)
پرستار اومد و خواست ملافه رو بکشه رو سرش
+چیکار میکنی ???نکن… برو عقب… .برو عقبببببببببب ..بابابزرگ من بیدار میشه… اون فقط از دستم ناراحته… بیدار میشه…. نکش… نکشششششش اون ملافه رو بابام نمیتونه نفس بکشهههههه…… نکنننن
بابای ا/ت: ا/ت… تروخدا(از شدت گریه چشماش قرمز شده بود)
+بابا… دارن بابایی رو میبرن… ..بابا نزااااااااااااااار…. اون نمرده فقط خوابهههههه… .نه نه اون نمرده ..بابااااااااااا… باباااااااااااااااا
یه دفعه چشمام تار شدو صدا ها کم کم دور و دور تر شد…
×ا/تتتتتتتتتتت..
همه اسممو صدا میزدن اما من از حال رفته بودم
#loveme°•
×ا/تتتتتتت
پاهام سست شد و افتادم
+حا… حالش… خخووبه?!
دکتر : متاسفم
+متاسفی ??چرا متاسفی ?????بهت گفتم چرا متاسفیییی(داد زدم )
دکتر : تسلیت میگم
با تموم شدن جملش صدای جیغای بنفشم کل بیمارستانو پر کرد
دستامو رو سرم گذاشته بودمو کف زمین افتاده بودم ..فقط جیغ میزدم
×ا/تتت… ا/ت منو نترسون… ا/ت اروم باش… تروخداااااا
هیچی نمیشنیدم
+ب..بزار… ببینمش… برو کنار
روی تخت با چشمای بسته خوابیده بود… چرا انقدر قشنگ خوابیده بود?
+بابایی… بابا خوابیدی? بازم موقع قصه گفتن به من خوابت برد? بابا هنوز قصمون تموم نشده بیدار شو… باباییی پاشو… پاشو تو نباید بخوابی… تا من خوابم نبرده تو نباید بخوابی باباااا(داد زدم)… بابا جونم… بابابزرگ قشنگم… بیدار شو… بابا اگه تو بخوابی من چطوری شبا چشمامو ببندم باباااا… بابا اگه اینطوری بری… من چطوری بخوابم باباااااا… دیگه کی برام قصه میگه باباااااا…. بابایی تروخداااا… تروخدا نرو… باباااااااا. .نروووووو(جیغ میزدم )بابا گفتی قلبتو میدی به من… نمیخوام… نده بابا. ..قلبتو پس بگیر… فقط برگرد… بابا میخوام دوباره بغلت کنممممممم…. بزار دوباره یه شب کنارت بخوابم و تو هم محکم بغلم کن و برام قصه بگو…. صبح بیدار بشیمو ببرم پارک…. بابا پاشو دیگه پاشووو.. بیدار شو باباااااا…. بابااااااااااااااااا(داد میزدم… هق هقام امونمو بریده بود)
پرستار اومد و خواست ملافه رو بکشه رو سرش
+چیکار میکنی ???نکن… برو عقب… .برو عقبببببببببب ..بابابزرگ من بیدار میشه… اون فقط از دستم ناراحته… بیدار میشه…. نکش… نکشششششش اون ملافه رو بابام نمیتونه نفس بکشهههههه…… نکنننن
بابای ا/ت: ا/ت… تروخدا(از شدت گریه چشماش قرمز شده بود)
+بابا… دارن بابایی رو میبرن… ..بابا نزااااااااااااااار…. اون نمرده فقط خوابهههههه… .نه نه اون نمرده ..بابااااااااااا… باباااااااااااااااا
یه دفعه چشمام تار شدو صدا ها کم کم دور و دور تر شد…
×ا/تتتتتتتتتتت..
همه اسممو صدا میزدن اما من از حال رفته بودم
#loveme°•
۱۱.۲k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.