۳۳
#۳۳
به زور از جام بلند شدم و دستمو جلو صورتم گرفتم تا بیشتر از این خون به صورتم برخورد نکنه..
سمت در حموم رفتم..
دسته رو پایین کشیدم و خودمو انداختم بیررن..بیرون رفتم من همانا و جیغ توسکا و اوا همانا..
اوا-خدا مرگم بده..این چه وعضشه؟!..
توسکا- یلدا!..تو چرا خونی؟!
آریا از تعجب حرف براش نمیومد..
نگاهمو روی همشون چرخوندم..چشام سیاهی رفتو روی زمین ولو شدم...
.
.
.
.
با بوی بدی که به مشامم خورد
شروع کردم سرفه کردن..اخمام توهم بود..
لای چشمامو باز کردم..اوا و اریا بالای سرم بودن..
آریا-مثله اینکه یاشا فقط با تو بازیش گرفته!
سرجام نشستم..
نگاهی به خودم انداختم..
خون روی تنم خشک شده بود..
صورتمو با چندشی جمع کردم..
پتو رو کنار زدم و از رو تخت بلند شدم..
-نمیکشه راحتمونم کنه..!
روبه اریا گفتم..
-توسکا کو؟!
با شرم سرشو انداخت پایین!
اریا-گفت میره غذا درست کنه واسه خودش..!
موشکوفانه بهش گفتم..
-تو کی اینقد سربه زیر بودیو ما خبر نداشتیم؟!
بدون اینکه سرشو بالا بیاره با دست به سرتا پام اشاره کرد..
به خودم نگاهی کردم..هیـــــن!
لب گزیدم..
ای خاک تو سرت یلدا..
یه سوتین و شرت بیشتر تنم نبود..
حالا خدا رو صد هزار مرتبه شد که حداقل اینا رو توی حموم در نیوردم..
سریع سمت بیرون دویدم..
اوا-کجا؟!
پله ها رو دوتا یکی پایین میرفتم..
سمت در ورودی یتیم خونه رفتم و دویدم توی حیاط باغ یتیم خونه..
اریا و اوا پشت سرم وارد حیاط باغ شدن..
شیر اب رو باز کردم و روی خودم گرفتم..
انتظار ندارید که باز به اون حموم برگردم..
هرکی جای من بود یک کیلومتری اون حمومم رد نمیشد..
والا..استارت بدبختی ماهم از همون حمومه..
اب و خون روی زمین جاری شدن..
در عوض هیکلم داشت پاک میشد..
پوست سفیدم برق میزد..
بعد از شستن خودم و کمی مسخره کردن اریا که سر به زیرع و اگه میخواد نگاه نکنه بره داخلو از این حرفا..شلنگ رو کنار گذاشتم و وارد ساختمون شدیم..
بوی سوختگی بینیمو نوازش کرد..
رو به بچها گفتم..
-شماهم این بورو حس میکنید؟
به نشونه اره سر تکون دادن..
با خنده گفتم..
-حتما توسکا غذاش سوخته..بیاین بریم آشپز خونه بینیم چیکار میکنه!
سمت اشپز خونه راه افتادیم..در اشپز خونه نیم لا بود..
صدامو بردم کله سرم..
-توسکا اگه بلند نیستی چرا منم منم میکنی؟!..ببین غذارو سوزوندی..!
باز کردن در همانا و دنیا دور سرم چرخیدن همانا..
به زور از جام بلند شدم و دستمو جلو صورتم گرفتم تا بیشتر از این خون به صورتم برخورد نکنه..
سمت در حموم رفتم..
دسته رو پایین کشیدم و خودمو انداختم بیررن..بیرون رفتم من همانا و جیغ توسکا و اوا همانا..
اوا-خدا مرگم بده..این چه وعضشه؟!..
توسکا- یلدا!..تو چرا خونی؟!
آریا از تعجب حرف براش نمیومد..
نگاهمو روی همشون چرخوندم..چشام سیاهی رفتو روی زمین ولو شدم...
.
.
.
.
با بوی بدی که به مشامم خورد
شروع کردم سرفه کردن..اخمام توهم بود..
لای چشمامو باز کردم..اوا و اریا بالای سرم بودن..
آریا-مثله اینکه یاشا فقط با تو بازیش گرفته!
سرجام نشستم..
نگاهی به خودم انداختم..
خون روی تنم خشک شده بود..
صورتمو با چندشی جمع کردم..
پتو رو کنار زدم و از رو تخت بلند شدم..
-نمیکشه راحتمونم کنه..!
روبه اریا گفتم..
-توسکا کو؟!
با شرم سرشو انداخت پایین!
اریا-گفت میره غذا درست کنه واسه خودش..!
موشکوفانه بهش گفتم..
-تو کی اینقد سربه زیر بودیو ما خبر نداشتیم؟!
بدون اینکه سرشو بالا بیاره با دست به سرتا پام اشاره کرد..
به خودم نگاهی کردم..هیـــــن!
لب گزیدم..
ای خاک تو سرت یلدا..
یه سوتین و شرت بیشتر تنم نبود..
حالا خدا رو صد هزار مرتبه شد که حداقل اینا رو توی حموم در نیوردم..
سریع سمت بیرون دویدم..
اوا-کجا؟!
پله ها رو دوتا یکی پایین میرفتم..
سمت در ورودی یتیم خونه رفتم و دویدم توی حیاط باغ یتیم خونه..
اریا و اوا پشت سرم وارد حیاط باغ شدن..
شیر اب رو باز کردم و روی خودم گرفتم..
انتظار ندارید که باز به اون حموم برگردم..
هرکی جای من بود یک کیلومتری اون حمومم رد نمیشد..
والا..استارت بدبختی ماهم از همون حمومه..
اب و خون روی زمین جاری شدن..
در عوض هیکلم داشت پاک میشد..
پوست سفیدم برق میزد..
بعد از شستن خودم و کمی مسخره کردن اریا که سر به زیرع و اگه میخواد نگاه نکنه بره داخلو از این حرفا..شلنگ رو کنار گذاشتم و وارد ساختمون شدیم..
بوی سوختگی بینیمو نوازش کرد..
رو به بچها گفتم..
-شماهم این بورو حس میکنید؟
به نشونه اره سر تکون دادن..
با خنده گفتم..
-حتما توسکا غذاش سوخته..بیاین بریم آشپز خونه بینیم چیکار میکنه!
سمت اشپز خونه راه افتادیم..در اشپز خونه نیم لا بود..
صدامو بردم کله سرم..
-توسکا اگه بلند نیستی چرا منم منم میکنی؟!..ببین غذارو سوزوندی..!
باز کردن در همانا و دنیا دور سرم چرخیدن همانا..
۵.۷k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.