پارت 146
#پارت_146
"حســــام "
از سردی آبی که یکباره بر سرم ریخت چشم باز کردم ...
سه روز از روزی که شیخ و دستیارش مارو به زیر زمین عمارت اورده و به دیوار قل و زنجیر کرده بودن میگذشت...
منو بردیا روبه روی هم و سروش هم به ستون وسط بینمون بسته شده بود ...
احمد با لبخند به سمت سروش رفت و موهاشو چنگ گرفت و سرشو بلند کرد !
چاقو رو زیر گلوش گرفت و گفت:
_ خب خـــب خــــــب وقته عمله ... میدونی که باید چیکار کنی!؟
امروز باید به فریبا میگفتم که مشکلی برای محموله نیست ...
دندونامو از خشم به هم فشردم ...
خون جمع شده توی دهانم را روی زمین تف کردم و غریدم :
_ چاقوتو بردار از گلوش ...
شماره فریبارو بگیر بده من ...
قهقه بلندی زد و گفت:
_ خوشم میاد ، بچه باهوشی هستی .. میدونی باید چیکار کنی!
با گرفتن شماره فریبا از گوشی خودم کنارم ایستاد و روی بلند گو گذاشت ...
بعد از خوردن دو بوق صدای فریبا توی گوشی پیچید ..
_ چه عجب!
از صبح منتظرم ...نتیجه!؟
چشمامو از نگاه مطمئن بردیا به سروش که از درد به سختی نفس میکشید عبور دادم و تو چشمای احمد خیره شدم ...
زمزمه کردم:
_ فندک طلایی حاضره ... میتونیم روشنش کنیم
#پارت_147
با چشم هایی که ازشون خشم میبارید تماس رو قطع کرد و گفت:
_ معنی حرفت چی بود!؟
پوزخندی بهش زدم که با فریاد بلندی چاقوی ضامن دارش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با ضرب در پهلویم فرو کرد ...
_خسته شدم از پوزخندا و نگاه مطمئنت همینجا چالت میکنم حسام نریمان ..!
چاقوش رو بیرون کشید تا دوباره در پهلوم فرو کنه که بردیا فریاد زد:
_ فندک طلایی یه رمز برای تاییده ...
از درد پهلوم دندان هایم را به هم فشردم ... احمد با شک چاقویش را در هوا تکان داد و گفت:
_ از کجا بدونم داری راست میگی !؟
_ میتونی باور کنی میتونی باور نکنی ...
ولی به رمز دوم برای تحویل محموله احتیاج داری که اونم حسام باید بگه ...
اگه حسام بمیره تو به اون پول نمیرسی ...!
فریبا تا حسامو نبینیه غذای سگاشم جلوتون نمیندازه !
چاقوش رو روی میز چوبی کنار در فرو کرد و با خشم فریاد زد ...
کلافه دست در موهای جو گندمی اش کشید و پشت به ما ایستاد !
سری برای بردیا تکان دادم و رو به احمد گفتم:
_ سروش رو باز کن ...
با پوزخند چرخید و گفت:
_ امر دیگه ای ندارید قربان!؟
با فشاری که پهلوم بهم وارد میکرد گفتم:
_ هر دو دستشو شکستی ... کاری نمیتونه بکنه ... بازش کن ..
رمز دومو یک ساعته دیگه به فریبا میگم قول میدم ...
با شک رو به محافظش سر تکان داد که قفل زنجیر های سروش رو باز کنه ...
با باز شدن زنجیر ها از درد اخی کشید و روی زمین افتاد
#پارت_148
از درد لب گزیدم و منتظر شدم تا احمد و دستیارش بیرون برن ...
احمد نگاه تیزی به سمتمان انداخت و از اتاق بیرون رفت ...!
سروش به سختی طاق باز خوابید و نفس های سنگینش را بیرون فرستاد ...
بردیا خدارو شکری زیر لب گفت .
رو به من زمزمه کرد :
_ کجا گذاشتیش!؟
حجم خونی که وارد دهانم شد را تف کرده و گفتم:
_ پشت کفشم ...
به ارامی روی زمین نشست و بدون اینکه دست هایش را حرکت دهد بلند شد !!
بردیا با چشمانی گرد شد گفت:
_ دستات ...
سروش با لبخند زمزمه کرد :
_ چیزی نیست پسر خوب من گرگ بارون خورده ام با این بادا نمیلرزم !
" نـــگاه "
با اشک به لباس قرمز و دوتکه عربی مقابلم خیره شدم ...
حتی دیدنش هم عذابم میداد برای بار چندم هق زدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_ نمیپوشم لعنتیا ....
نجمه خدمتکار شخصی احمد با شنیدن صدام وارد اتاق شد و با حیرت گفت:
_ هنوز نپوشیدی دختره زبون نفهم!؟
باید بزور تنت کنم!؟ میخوای منو پیش اقا بد کنی!؟
با تمام نفرتم فریاد زدم:
_ خدا اون آقات و هفت جد و ابادشو لعنت کنه ...
با صدای احمد از ترس گوشه دیوار جمع شدم و با حرفی که زد نفس هایم به شماره افتاد
_ اشکال نداره نجمه خودم تنش میکنم خودمم از تنش در میارم ....
وارد اتاق شد و در را پشت سرش درست مقابل صورت مهبوت نجمه بست ...
همانطور که دکمه های پیرهن لاجوری اش را باز میکرد به سمتم امد...
_ خب ... داشتی میگفتی ...
#پارت_149
بیشتر توی خودم جمع شدم اشک میریختم از ترس .. از دلشوره ای که امانم را بریده بود !
اما نفرتم رو نسبت به احمد و امسال او نمیتوانستم پنهان کنم ...
با باز کردن دکمه شلوارش چشمامو بستم و جیغ بلندی کشیدم
_ ازت متنفرم کثافت ... از تو و امثال تو بیزارم ...
خودتون و زندگیتونو لجن و کثافت برداشته ..
ایشالا صدسال روی خوش نبینید ..
با کشیده ای که سمت چپ صورتم فرود اومد روی زمین افتادم و با صدای بلند هق زدم...
موهامو توی مشتش گرفت وبلندم کرد درست روبه روی صورتش نگهم داشت و فریاد زد:
_ خوب تو بغل اون حسام اشغال لوندی
"حســــام "
از سردی آبی که یکباره بر سرم ریخت چشم باز کردم ...
سه روز از روزی که شیخ و دستیارش مارو به زیر زمین عمارت اورده و به دیوار قل و زنجیر کرده بودن میگذشت...
منو بردیا روبه روی هم و سروش هم به ستون وسط بینمون بسته شده بود ...
احمد با لبخند به سمت سروش رفت و موهاشو چنگ گرفت و سرشو بلند کرد !
چاقو رو زیر گلوش گرفت و گفت:
_ خب خـــب خــــــب وقته عمله ... میدونی که باید چیکار کنی!؟
امروز باید به فریبا میگفتم که مشکلی برای محموله نیست ...
دندونامو از خشم به هم فشردم ...
خون جمع شده توی دهانم را روی زمین تف کردم و غریدم :
_ چاقوتو بردار از گلوش ...
شماره فریبارو بگیر بده من ...
قهقه بلندی زد و گفت:
_ خوشم میاد ، بچه باهوشی هستی .. میدونی باید چیکار کنی!
با گرفتن شماره فریبا از گوشی خودم کنارم ایستاد و روی بلند گو گذاشت ...
بعد از خوردن دو بوق صدای فریبا توی گوشی پیچید ..
_ چه عجب!
از صبح منتظرم ...نتیجه!؟
چشمامو از نگاه مطمئن بردیا به سروش که از درد به سختی نفس میکشید عبور دادم و تو چشمای احمد خیره شدم ...
زمزمه کردم:
_ فندک طلایی حاضره ... میتونیم روشنش کنیم
#پارت_147
با چشم هایی که ازشون خشم میبارید تماس رو قطع کرد و گفت:
_ معنی حرفت چی بود!؟
پوزخندی بهش زدم که با فریاد بلندی چاقوی ضامن دارش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با ضرب در پهلویم فرو کرد ...
_خسته شدم از پوزخندا و نگاه مطمئنت همینجا چالت میکنم حسام نریمان ..!
چاقوش رو بیرون کشید تا دوباره در پهلوم فرو کنه که بردیا فریاد زد:
_ فندک طلایی یه رمز برای تاییده ...
از درد پهلوم دندان هایم را به هم فشردم ... احمد با شک چاقویش را در هوا تکان داد و گفت:
_ از کجا بدونم داری راست میگی !؟
_ میتونی باور کنی میتونی باور نکنی ...
ولی به رمز دوم برای تحویل محموله احتیاج داری که اونم حسام باید بگه ...
اگه حسام بمیره تو به اون پول نمیرسی ...!
فریبا تا حسامو نبینیه غذای سگاشم جلوتون نمیندازه !
چاقوش رو روی میز چوبی کنار در فرو کرد و با خشم فریاد زد ...
کلافه دست در موهای جو گندمی اش کشید و پشت به ما ایستاد !
سری برای بردیا تکان دادم و رو به احمد گفتم:
_ سروش رو باز کن ...
با پوزخند چرخید و گفت:
_ امر دیگه ای ندارید قربان!؟
با فشاری که پهلوم بهم وارد میکرد گفتم:
_ هر دو دستشو شکستی ... کاری نمیتونه بکنه ... بازش کن ..
رمز دومو یک ساعته دیگه به فریبا میگم قول میدم ...
با شک رو به محافظش سر تکان داد که قفل زنجیر های سروش رو باز کنه ...
با باز شدن زنجیر ها از درد اخی کشید و روی زمین افتاد
#پارت_148
از درد لب گزیدم و منتظر شدم تا احمد و دستیارش بیرون برن ...
احمد نگاه تیزی به سمتمان انداخت و از اتاق بیرون رفت ...!
سروش به سختی طاق باز خوابید و نفس های سنگینش را بیرون فرستاد ...
بردیا خدارو شکری زیر لب گفت .
رو به من زمزمه کرد :
_ کجا گذاشتیش!؟
حجم خونی که وارد دهانم شد را تف کرده و گفتم:
_ پشت کفشم ...
به ارامی روی زمین نشست و بدون اینکه دست هایش را حرکت دهد بلند شد !!
بردیا با چشمانی گرد شد گفت:
_ دستات ...
سروش با لبخند زمزمه کرد :
_ چیزی نیست پسر خوب من گرگ بارون خورده ام با این بادا نمیلرزم !
" نـــگاه "
با اشک به لباس قرمز و دوتکه عربی مقابلم خیره شدم ...
حتی دیدنش هم عذابم میداد برای بار چندم هق زدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_ نمیپوشم لعنتیا ....
نجمه خدمتکار شخصی احمد با شنیدن صدام وارد اتاق شد و با حیرت گفت:
_ هنوز نپوشیدی دختره زبون نفهم!؟
باید بزور تنت کنم!؟ میخوای منو پیش اقا بد کنی!؟
با تمام نفرتم فریاد زدم:
_ خدا اون آقات و هفت جد و ابادشو لعنت کنه ...
با صدای احمد از ترس گوشه دیوار جمع شدم و با حرفی که زد نفس هایم به شماره افتاد
_ اشکال نداره نجمه خودم تنش میکنم خودمم از تنش در میارم ....
وارد اتاق شد و در را پشت سرش درست مقابل صورت مهبوت نجمه بست ...
همانطور که دکمه های پیرهن لاجوری اش را باز میکرد به سمتم امد...
_ خب ... داشتی میگفتی ...
#پارت_149
بیشتر توی خودم جمع شدم اشک میریختم از ترس .. از دلشوره ای که امانم را بریده بود !
اما نفرتم رو نسبت به احمد و امسال او نمیتوانستم پنهان کنم ...
با باز کردن دکمه شلوارش چشمامو بستم و جیغ بلندی کشیدم
_ ازت متنفرم کثافت ... از تو و امثال تو بیزارم ...
خودتون و زندگیتونو لجن و کثافت برداشته ..
ایشالا صدسال روی خوش نبینید ..
با کشیده ای که سمت چپ صورتم فرود اومد روی زمین افتادم و با صدای بلند هق زدم...
موهامو توی مشتش گرفت وبلندم کرد درست روبه روی صورتش نگهم داشت و فریاد زد:
_ خوب تو بغل اون حسام اشغال لوندی
۲۸۳.۶k
۲۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.