اشک حسرت پارت ۲۵
#اشک حسرت #پارت ۲۵
آسمان :
غذامون رو که آوردن با اشتها همه مشغول خوردن غذاشون شدن ولی کوبیدن گوشت ومخلفاتش برام سخت بود ونزدیک بود کاسه رو بشکونم آیدین می خواست برام این کاررو انجام بده بهش محل نزاشتم امید زود برام این کارو انجام دادوداد دستم وگفت : من که از بوی این آب گوشت دیونه شدم تو این هوا می چسبه
آیدین : نوش جون همه
تو سکوت نهارمون رو خوردیم ولی من کم خوردم ودر عوض دوتا لیوان دوغ خوردم وکشیدم کنار
آیدین : همین خوردنت بود
امید : عالی بود منم سیر شدم
رفتم بیرون ورستونران ورفتم دسشویی یکم رژ به لبم زدم واومدم بیرون دیدم پسرا وایساده بودن کنار نرده ای وداشتن پایین رو نگاه می کردن منم رفتم وبا کنجکاوی نگاه کردم از ارتفاع می ترسیدم یه حس جاذبه داشت که آدمو انگار می کشید پایین ارتفاع خیلی زیاد بود دوتا دست دور ونه ای نشست وهولم داد پایین
- پخخخ
انقدر ترسیدم که بی هوش شدم ..
- آسمان ...آسمان...چشاتو باز کن
با سردی نم آب چشامو باز کردم و امید رو نگاه کردم که بدجوری ترسیده بود
آیدین : تو که می دونی از ارتفاع می ترسه چرا این کارو کردی
هنوزم دست وپاهام می لرزید
سعید: بیا این آب میوه رو بدین بخوره یکم حالش جا میاد .
هدیه آب میوه رو ازش گرفت وگفت : بخور عزیزم واااای دستاش سرده
سعید : ببرش تو رستوران کنار بخاری بجنب امید
امیدبغلم کرد ورفتیم تو رستوران کم کم داشت حالم بهتر می شد امید بیچاره چقدر ترسیده بودکارش خیلی مسخره بود که اینجوری باهام شوخی می کردوشاکی بودم از کارش
هدیه وامید کنارم مونده بودن نشستم وگفتم : حالم خوبه
امید : ببخشی آسمان نمی دونستم انقدر می ترسی
- اشکال نداره ولی تلافیشو سرت در میارم
امید لبخندی زد وگفت : باشه عزیزم ببخشی
سرمو به پشتی تکیه دادم آیدین وسعیدم اومدن آیدین یه شکلات از جیبش دراورد وگفت : اینو بخور بدجوری رنگت پریده
امید : پاک یادم رفته بود از ارتفاع می ترسی
آیدین : منو باش فردا گفتم بریم تلکابین
- نه ...خودتون برید .
سعید خندش گرفته بود حالا وقت خنده بود با بغض گفتم : چیش خنده داره
آیدین : راس میگه سعید
سعید : ببخشیدولی یه جوری گفتی نه خندم گرفت
امید : برگردیم خونه
- نه خوبم
آیدین : پس بریم پایین رودخونه یه دوربخوریم بعد بریم بازار اینجا موندن به صلاح نیست خیلی خیلی سرده
سعید : نمیشه شما برید وبیایدمن اینجا بمونم
امید هولش داد وگفت : راه بیفت بینم چه ناز عشوه ای هم میاد
منم بلند شدم وبا بچه ها رفتیم پایین تپه ای که رستوران بالاش بود ورودخونه پایین کنار رودخونه یکم جریان آب نامتعادل بود آیدین واسه همه چای ریخت وهمه چای برداشتیم کنار هدیه رو سنگی نشستیم
امید با خنده گفت : بخدا ما مشکل داریم کی تو این سرما میره بیرون
آسمان :
غذامون رو که آوردن با اشتها همه مشغول خوردن غذاشون شدن ولی کوبیدن گوشت ومخلفاتش برام سخت بود ونزدیک بود کاسه رو بشکونم آیدین می خواست برام این کاررو انجام بده بهش محل نزاشتم امید زود برام این کارو انجام دادوداد دستم وگفت : من که از بوی این آب گوشت دیونه شدم تو این هوا می چسبه
آیدین : نوش جون همه
تو سکوت نهارمون رو خوردیم ولی من کم خوردم ودر عوض دوتا لیوان دوغ خوردم وکشیدم کنار
آیدین : همین خوردنت بود
امید : عالی بود منم سیر شدم
رفتم بیرون ورستونران ورفتم دسشویی یکم رژ به لبم زدم واومدم بیرون دیدم پسرا وایساده بودن کنار نرده ای وداشتن پایین رو نگاه می کردن منم رفتم وبا کنجکاوی نگاه کردم از ارتفاع می ترسیدم یه حس جاذبه داشت که آدمو انگار می کشید پایین ارتفاع خیلی زیاد بود دوتا دست دور ونه ای نشست وهولم داد پایین
- پخخخ
انقدر ترسیدم که بی هوش شدم ..
- آسمان ...آسمان...چشاتو باز کن
با سردی نم آب چشامو باز کردم و امید رو نگاه کردم که بدجوری ترسیده بود
آیدین : تو که می دونی از ارتفاع می ترسه چرا این کارو کردی
هنوزم دست وپاهام می لرزید
سعید: بیا این آب میوه رو بدین بخوره یکم حالش جا میاد .
هدیه آب میوه رو ازش گرفت وگفت : بخور عزیزم واااای دستاش سرده
سعید : ببرش تو رستوران کنار بخاری بجنب امید
امیدبغلم کرد ورفتیم تو رستوران کم کم داشت حالم بهتر می شد امید بیچاره چقدر ترسیده بودکارش خیلی مسخره بود که اینجوری باهام شوخی می کردوشاکی بودم از کارش
هدیه وامید کنارم مونده بودن نشستم وگفتم : حالم خوبه
امید : ببخشی آسمان نمی دونستم انقدر می ترسی
- اشکال نداره ولی تلافیشو سرت در میارم
امید لبخندی زد وگفت : باشه عزیزم ببخشی
سرمو به پشتی تکیه دادم آیدین وسعیدم اومدن آیدین یه شکلات از جیبش دراورد وگفت : اینو بخور بدجوری رنگت پریده
امید : پاک یادم رفته بود از ارتفاع می ترسی
آیدین : منو باش فردا گفتم بریم تلکابین
- نه ...خودتون برید .
سعید خندش گرفته بود حالا وقت خنده بود با بغض گفتم : چیش خنده داره
آیدین : راس میگه سعید
سعید : ببخشیدولی یه جوری گفتی نه خندم گرفت
امید : برگردیم خونه
- نه خوبم
آیدین : پس بریم پایین رودخونه یه دوربخوریم بعد بریم بازار اینجا موندن به صلاح نیست خیلی خیلی سرده
سعید : نمیشه شما برید وبیایدمن اینجا بمونم
امید هولش داد وگفت : راه بیفت بینم چه ناز عشوه ای هم میاد
منم بلند شدم وبا بچه ها رفتیم پایین تپه ای که رستوران بالاش بود ورودخونه پایین کنار رودخونه یکم جریان آب نامتعادل بود آیدین واسه همه چای ریخت وهمه چای برداشتیم کنار هدیه رو سنگی نشستیم
امید با خنده گفت : بخدا ما مشکل داریم کی تو این سرما میره بیرون
۹.۷k
۰۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.