اشک حسرت پارت ۲۶
#اشک حسرت #پارت ۲۶
آسمان:
امید با خنده گفت : بخدا ما مشکل داریم کی تو این سرما میره بیرون
سعید : مطمئن باش ما اولی هستیم
آیدین : دو روز دیگه تابستون بیاد غر می زنید گرمه واز این حرفها
سعید : خیلی سرده
با خنده سعید رو نگاه کردم لباساشم همچین مناسب نبود بایدم سردش می شد شال گردنمو در اوردم وگرفتم طرفش ازم گرفت وزود خودشو پوشوند
امید : فکر کنم بریم بازار بهتر باشه پاشید که منم داره سردم میشه
- نقشه ای هدیه بود دیگه
آیدین : بریم
وقتی می رفتیم بالا دست منو هدیه تو دست هم بود داشتیم حرف می زدیم ومی خندیدیم پام لیز خورد ونزدیک بود بیفتم سعید گرفتم دستپاچه شده بودم چون کاملا تو بغلش بودم زود ازش فاصله گرفتم
هدیه : از بس دستپا چلفتی هستی تو
- پام لیزخورد بخدا
سعید : اگه میفتاد قول می خوردتا اون پایین زمینم لیزه
آیدین وامید جلوتر از ما می رفتن بی خاصیت ها
هدیه : اونوقت بدنت تیکه تیکه می شد
- مرسی از همدردیت هدیه خانم
هدیه خندید
- نخند تو مثلا دست منو گرفته بودی زود دستمو ول کردی
سعید : حالا بعدا دعوا کنید راه بیفتید سرده
هدیه : تو که اینجوری هستی چرا میای بیرون
سعید : می خوای نیام
هدیه : چه زودم بهش برمی خوره
وقتی رسیدیم بالا آیدین وامید رو کنار ماشین دیدیم ما رفتیم پیششون زود سوار ماشین شدیم وقرار بود بریم بازار کلی منو هدیه ذوق داشتیم امید که کنارم نشسته بود گفت : دخترا چتونه هرکی ندونه فکر می کنه از غار اومدین
آیدین : چیکارشون داری امید کلا خانم ها اینجورن عاشق خرید کردن هستن
هدیه : دقیقا
انقدر تو بازار دور خوردیم وبهمون خوش گذشت متوجه زمان نشدیم کلی خرید کردیم وجالب بود سه تا پسر به نوبت حساب می کردن دم غروب بود برگشتیم باغ وپسرا هر کدوم یه جا ولو شدن رو مبل ها ومنو هدیه کلی بهشون خندیدیم قرار بود یکم استراحت کنن بعدم برن سراغ شام که جوجه بود براشون قهوه درست کردم واز کلوچه های که خریده بودیمم گذاشتم تو یه ظرف وبراشون بردم جالب بود سعید خواب رفته بود ودراز کشیده بود رو مبل هدیه براش یه پتو اورد وانداخت روش امید وآیدین کلی بهش خندیدن ماهم مشغول خوردن چای وکلوچه ها شدیم
آیدین : من میرم زغال آماده کنم
امید : بشین با هم میریم
قهوه هاشون رو که خوردن رفتن بیرون هدیه هم داشت چرتک می زد با لبخند نگاش کردم وفنجون ها رو برداشتم وبردم تو آشپزخونه
- بهت خوش گذشت
برگشتم وبا نگاهی به آیدین گفتم : خیلی خوب بود دستتون درد نکنه
آیدین : بابت حرف دیشبم می بخشی دیگه
- اگه تکرارش نکنید بهتره
تو چشام نگاه کردوگفت : سعید رو دوست داری
متعجب نگاهش کردم لبخند کمرنگی زد وگفت : معلومه که دوسش داری
رفت ومن متعجب به رفتنش نگاه می کردم انقدر تابلو شده بودم که آیدین فهمیده بود
آسمان:
امید با خنده گفت : بخدا ما مشکل داریم کی تو این سرما میره بیرون
سعید : مطمئن باش ما اولی هستیم
آیدین : دو روز دیگه تابستون بیاد غر می زنید گرمه واز این حرفها
سعید : خیلی سرده
با خنده سعید رو نگاه کردم لباساشم همچین مناسب نبود بایدم سردش می شد شال گردنمو در اوردم وگرفتم طرفش ازم گرفت وزود خودشو پوشوند
امید : فکر کنم بریم بازار بهتر باشه پاشید که منم داره سردم میشه
- نقشه ای هدیه بود دیگه
آیدین : بریم
وقتی می رفتیم بالا دست منو هدیه تو دست هم بود داشتیم حرف می زدیم ومی خندیدیم پام لیز خورد ونزدیک بود بیفتم سعید گرفتم دستپاچه شده بودم چون کاملا تو بغلش بودم زود ازش فاصله گرفتم
هدیه : از بس دستپا چلفتی هستی تو
- پام لیزخورد بخدا
سعید : اگه میفتاد قول می خوردتا اون پایین زمینم لیزه
آیدین وامید جلوتر از ما می رفتن بی خاصیت ها
هدیه : اونوقت بدنت تیکه تیکه می شد
- مرسی از همدردیت هدیه خانم
هدیه خندید
- نخند تو مثلا دست منو گرفته بودی زود دستمو ول کردی
سعید : حالا بعدا دعوا کنید راه بیفتید سرده
هدیه : تو که اینجوری هستی چرا میای بیرون
سعید : می خوای نیام
هدیه : چه زودم بهش برمی خوره
وقتی رسیدیم بالا آیدین وامید رو کنار ماشین دیدیم ما رفتیم پیششون زود سوار ماشین شدیم وقرار بود بریم بازار کلی منو هدیه ذوق داشتیم امید که کنارم نشسته بود گفت : دخترا چتونه هرکی ندونه فکر می کنه از غار اومدین
آیدین : چیکارشون داری امید کلا خانم ها اینجورن عاشق خرید کردن هستن
هدیه : دقیقا
انقدر تو بازار دور خوردیم وبهمون خوش گذشت متوجه زمان نشدیم کلی خرید کردیم وجالب بود سه تا پسر به نوبت حساب می کردن دم غروب بود برگشتیم باغ وپسرا هر کدوم یه جا ولو شدن رو مبل ها ومنو هدیه کلی بهشون خندیدیم قرار بود یکم استراحت کنن بعدم برن سراغ شام که جوجه بود براشون قهوه درست کردم واز کلوچه های که خریده بودیمم گذاشتم تو یه ظرف وبراشون بردم جالب بود سعید خواب رفته بود ودراز کشیده بود رو مبل هدیه براش یه پتو اورد وانداخت روش امید وآیدین کلی بهش خندیدن ماهم مشغول خوردن چای وکلوچه ها شدیم
آیدین : من میرم زغال آماده کنم
امید : بشین با هم میریم
قهوه هاشون رو که خوردن رفتن بیرون هدیه هم داشت چرتک می زد با لبخند نگاش کردم وفنجون ها رو برداشتم وبردم تو آشپزخونه
- بهت خوش گذشت
برگشتم وبا نگاهی به آیدین گفتم : خیلی خوب بود دستتون درد نکنه
آیدین : بابت حرف دیشبم می بخشی دیگه
- اگه تکرارش نکنید بهتره
تو چشام نگاه کردوگفت : سعید رو دوست داری
متعجب نگاهش کردم لبخند کمرنگی زد وگفت : معلومه که دوسش داری
رفت ومن متعجب به رفتنش نگاه می کردم انقدر تابلو شده بودم که آیدین فهمیده بود
۸.۳k
۰۹ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.