پارت

پارت ۳
اون خدای من جنی بود یه لحظه خیلی خوشحال شدم که جنیه و با خودم گفتم میگه این عروسی اجباری شد وقتی به سمت جنی حرکت کردم انگار جنی هم با دیدن من تعجب کرده بود و رو به من کرد و گفت خودتی تهیونگ جوابش رو دادم و گفتم منم خیلی خوشحال بودم اما با حرفی که از جنی شنیدم بشدت ناراحت شدم اون الان گفت ما باید هر طور شده این ازدواج رو به هم بزنیم اشک توی چشمام جمع شده بود سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم برا همین جنی وقتی بهم گفت حالت خوبه گفتم حالم خوبه و در ادامه گفتم جنی متاسفم جنی گفت برای چی منم گفتم برای اینکه من این ازدواج رو بهم نمیزنم و با یخ حرکت لبم رو، روی لبش گذاشتم و با شدت میبوسیدمش اما اون باهام همکاری نمیکرد که از زیر لبش گازش گرفتم که با این کارم مجبور شد باهام همکاری کنه...
پایان پارت ۳
#لیسا#جونگ_کوک#جیمین#جیسو#جین#رمان#رمانتیک#بی_تی_اس#بلک_پینک#اکسو#شوگا#چان#سهون
دیدگاه ها (۵)

پارت ۴همکاری کنه که باهاش ازدواج کنم، بعد چند دقیقه یه پسر و...

i'm jk#لیسا#جونگ_کوک#جیمین#اسمارت#کیم#جئون#رمان#رمانتیک#شوگا...

شروع پارت ۲تهیونگ از جنی جدا میشه پرستار لبخندی میزنه تهیونگ...

تهنی شروع پارت ۱تهیونگ با ماشین لامبورگینیش ب سمت عمارت پدرش...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

فیک دازای

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط