رسیده نیمه شب و من دوباره بیدارم
رسیده نیمه شب و من دوباره بیدارم
نشسته روی غـــزلها...سکــوتِ تبدارم
خدا کند که بدانی فقط تــو حــالم را
دچــار زلــزلـــه هستم...به زیــرِ آوارم
چرا نــدارمت و هر کجــا که می آیـم
مــرور خاطــره هــا میدهند آزارم
رسیده اخر قصه؟... نگو... زبـانم لال!
چگونه میشود آخــر که دست بـردارم
دوباره شب شده و..هیچ کس نمیداند
که آه سینه ی خود را چگونه میبــارم
بگیر دست مرا تا......گــذر کنم با تــو
"بخند تا که بخندم...اگر چه غم دارم"
رسیده نیمه شب و من دوباره بیدارم
نشسته روی غـــزلها...سکــوتِ تبدارم
خدا کند که بدانی فقط تــو حــالم را
دچــار زلــزلـــه هستم...به زیــرِ آوارم
چرا نــدارمت و هر کجــا که می آیـم
مــرور خاطــره هــا میدهند آزارم
رسیده اخر قصه؟... نگو... زبـانم لال!
چگونه میشود آخــر که دست بـردارم
دوباره شب شده و..هیچ کس نمیداند
که آه سینه ی خود را چگونه میبــارم
بگیر دست مرا تا......گــذر کنم با تــو
"بخند تا که بخندم...اگر چه غم دارم"
۲۶۳
۱۸ فروردین ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.