برده part
﴿ برده ﴾part 1
بزار حقیقتی رو برات روشن کنم توی که فکر میکنی آزادی در واقع یه برده اسیری، اسیر چیزی که براش زنده موندی تو برده زندگی خودت هستی من برده
من برده انتقامم نه از روی اختیار، از روی درد
من انتخاب نکردم برده انتقام باشم انتقام خودش زنجیر رو انداخت دوره گردنم و حالا من قسم خوردم تا انتقامم رو نگیرم پا پس نمیکشم درسته من سایهی شب هستم نه روحم نه جادوگر یه آدم مثله خودت هستم ....
منطقه یانگ چئون پر شد پوستر ها تک به تک روی دیوار های منطقه یانگ چئون زده شد کوچه تاریک و خلوت هیچ صدایی شنیده نمیشد تنها سایهی شب پوستر را بر روی دیوار نصب نمود دستکش های سیاهی بر دست داشت لباس سیاه کلاه آفتابی سیاه ماسکی بر روی صورت هیچ فردی تا به حال صورت او را ندیده بود انگشت اش را بر روی متنی که خودش روی پوستر هک کرده بود گذاشت و زیر لبی متن را خواند : همه برده چیزی هستند....
قهقهه آنه خندید اما صدای مانع خنده هایش شد به سمته صدا چرخید عصبی فقط چشم های که از زیر ماسک نمایان بودن نگاه انداخت دست گل رز سفیدی بر روی زمین افتاده بود اما انگار صاحبش با دیدن سایهی شب پا به فرار گذاشته بود دستش از رو دیوار برداشته شد و به طرفه دست گل رفت
خم شد و برش داشت، رنگ سفید به یاده خاطرات کودکی اش با نفرت دست گل رو انداخت روی زمین و با پاش کوبید تماماً لحش کرد روی یه پایش کنار دست گل نشست زیر لب با صدای که از حنجره اش به سختی شنیده میشد : من انتقامت رو میگیرم تا با آرامش بخوابی
ناگهانی صدای خش دار و نور چراغ قوه ای از پشته سرش شنید شد بیشتر گوش تیز کرد و سرش را کمی کج کرد در آن صدا لرزی وجود داشت چیزی مانند ترس پس یه آدم قوی یا پولیس نبود پس به راحتی میتوانست از پا درش بیاره یا پاشو از بدنش در بیاره
ایستاد و دست اش را داخل جیب کت چرم کوتاه اش برد با لمس کردن پنجه بوکس اش لبخندی از سر پیروزی بر لبانش شکل گرفت
با به دست گرفتن پنجه بوکس اش روبه همان فرد کرد پسرک دانش آموز از ترس دستی که چراغ قوه را گرفته بود میلرزید از ترس بود صدای پر خشم سایهی شب شنیده شد : بیخیال بچه من انقدر ترسناک نیستم
صدای لرزاند و پر از ترس دانش آموز بلند شد : ت.. تو.. سایه شب هستی همه دنبالت میگردن
بزار حقیقتی رو برات روشن کنم توی که فکر میکنی آزادی در واقع یه برده اسیری، اسیر چیزی که براش زنده موندی تو برده زندگی خودت هستی من برده
من برده انتقامم نه از روی اختیار، از روی درد
من انتخاب نکردم برده انتقام باشم انتقام خودش زنجیر رو انداخت دوره گردنم و حالا من قسم خوردم تا انتقامم رو نگیرم پا پس نمیکشم درسته من سایهی شب هستم نه روحم نه جادوگر یه آدم مثله خودت هستم ....
منطقه یانگ چئون پر شد پوستر ها تک به تک روی دیوار های منطقه یانگ چئون زده شد کوچه تاریک و خلوت هیچ صدایی شنیده نمیشد تنها سایهی شب پوستر را بر روی دیوار نصب نمود دستکش های سیاهی بر دست داشت لباس سیاه کلاه آفتابی سیاه ماسکی بر روی صورت هیچ فردی تا به حال صورت او را ندیده بود انگشت اش را بر روی متنی که خودش روی پوستر هک کرده بود گذاشت و زیر لبی متن را خواند : همه برده چیزی هستند....
قهقهه آنه خندید اما صدای مانع خنده هایش شد به سمته صدا چرخید عصبی فقط چشم های که از زیر ماسک نمایان بودن نگاه انداخت دست گل رز سفیدی بر روی زمین افتاده بود اما انگار صاحبش با دیدن سایهی شب پا به فرار گذاشته بود دستش از رو دیوار برداشته شد و به طرفه دست گل رفت
خم شد و برش داشت، رنگ سفید به یاده خاطرات کودکی اش با نفرت دست گل رو انداخت روی زمین و با پاش کوبید تماماً لحش کرد روی یه پایش کنار دست گل نشست زیر لب با صدای که از حنجره اش به سختی شنیده میشد : من انتقامت رو میگیرم تا با آرامش بخوابی
ناگهانی صدای خش دار و نور چراغ قوه ای از پشته سرش شنید شد بیشتر گوش تیز کرد و سرش را کمی کج کرد در آن صدا لرزی وجود داشت چیزی مانند ترس پس یه آدم قوی یا پولیس نبود پس به راحتی میتوانست از پا درش بیاره یا پاشو از بدنش در بیاره
ایستاد و دست اش را داخل جیب کت چرم کوتاه اش برد با لمس کردن پنجه بوکس اش لبخندی از سر پیروزی بر لبانش شکل گرفت
با به دست گرفتن پنجه بوکس اش روبه همان فرد کرد پسرک دانش آموز از ترس دستی که چراغ قوه را گرفته بود میلرزید از ترس بود صدای پر خشم سایهی شب شنیده شد : بیخیال بچه من انقدر ترسناک نیستم
صدای لرزاند و پر از ترس دانش آموز بلند شد : ت.. تو.. سایه شب هستی همه دنبالت میگردن
- ۳.۸k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط