رمان ناجی بردگان پارت ۹
رمان ناجی بردگان پارت ۹
رستاک :چشمم روشن من کجا آخه با تو برده برابرم من یه نجیب زاده ولی تو یه برده بوگندو زشتی
گفتم :منم مثل تو آدمم توهم مثل مایی فقط پولداری به این فکر کردی که ممکن بود خودت جای ما بودی؟این نهایت ظلمع هر آدمی حق آزادی داره و اینکه خودش برای خودش تصمیم بگیره سربازان اومدن که منو ببرن بقیه هم نوعا من ریختن سرسریازار و شروع کردن به کتک کاری و سرباز ها اونا رو میزدن اون بدبختا بی صلاح رو عصبی شدم رفتم جلو رستاک گلو شو گرفتم و گفتم ول شوننن کن منو به جا همه شون بزنیم ولی اونا رونه
بقیه شورش کردن سرباز ها منو بردن و درو به رو اونا بستن ...
دوباره از اون باغ گذشتیم
و به اون جا رسیدیم درو باز کردن همه جا تاریک بود اتیش روشن میکنن منو رو صندلی مینشینونن
یه سرباز داد زد که این طور زبون درازی میکنی یه تخت اماده کرد توش رو پر از وسیله های تیز و شیشه کرد و داد زد که منو بندازن رو اون منو انداختن از درد داشتم میکردم ولی حتی یدونه آخ هم نگفتم
اون شیشه ها بدنمو پر زخم کردن یه سرباز اومد سرمو محکم چند بار کوبید به اون وسیله بعد شلاق برداشتن و تا تونستن منو زدن
و رو زخم هام نمک پاشیدن
از درد صورتم سرخ شده بود لیمو گاز میگرفتم که مبادا جیغ بزنم
غرورم بهم اجازه نمیداد که به خاطر درد داد و بیداد کنم دستور میدن منو از رو وسیله بلند کنم و از پا اویزونم کنن به سقف و روم آب یخ بریزن جون نداشتن بلند شم اون ها منو ب زور بلند کردن و از پا به سقف آویزانم کردن
ادامه دارد ...
رستاک :چشمم روشن من کجا آخه با تو برده برابرم من یه نجیب زاده ولی تو یه برده بوگندو زشتی
گفتم :منم مثل تو آدمم توهم مثل مایی فقط پولداری به این فکر کردی که ممکن بود خودت جای ما بودی؟این نهایت ظلمع هر آدمی حق آزادی داره و اینکه خودش برای خودش تصمیم بگیره سربازان اومدن که منو ببرن بقیه هم نوعا من ریختن سرسریازار و شروع کردن به کتک کاری و سرباز ها اونا رو میزدن اون بدبختا بی صلاح رو عصبی شدم رفتم جلو رستاک گلو شو گرفتم و گفتم ول شوننن کن منو به جا همه شون بزنیم ولی اونا رونه
بقیه شورش کردن سرباز ها منو بردن و درو به رو اونا بستن ...
دوباره از اون باغ گذشتیم
و به اون جا رسیدیم درو باز کردن همه جا تاریک بود اتیش روشن میکنن منو رو صندلی مینشینونن
یه سرباز داد زد که این طور زبون درازی میکنی یه تخت اماده کرد توش رو پر از وسیله های تیز و شیشه کرد و داد زد که منو بندازن رو اون منو انداختن از درد داشتم میکردم ولی حتی یدونه آخ هم نگفتم
اون شیشه ها بدنمو پر زخم کردن یه سرباز اومد سرمو محکم چند بار کوبید به اون وسیله بعد شلاق برداشتن و تا تونستن منو زدن
و رو زخم هام نمک پاشیدن
از درد صورتم سرخ شده بود لیمو گاز میگرفتم که مبادا جیغ بزنم
غرورم بهم اجازه نمیداد که به خاطر درد داد و بیداد کنم دستور میدن منو از رو وسیله بلند کنم و از پا اویزونم کنن به سقف و روم آب یخ بریزن جون نداشتن بلند شم اون ها منو ب زور بلند کردن و از پا به سقف آویزانم کردن
ادامه دارد ...
۱۷.۱k
۲۰ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.