رمان ناجی بردگان

رمان ناجی بردگان
پارت ۸
بعد از شنیدن اون خبر خیلی عصبی شدم رفتم رو تختم نشستم و شروع به هق هق کردم آشکارا گریه میکردم میگن مرد گریه نمیکنه !
همش حرفه مرد هم دل داره گاهی باید گریه کنه تاتیا تا اومد کنارم نشست ساکت بود منم به گریه کردنم ادامه دادم یهو محکم منو بغل کرد و گفت گریه نکن عزیزم اونو نادیده بگیر خودم همیشه کنارت میمونم بهش با چشم های پر از اشک نگاه انداختم گفتم
نمیشه آخه توهم اکه اینجوری بودی جا من چیکار میکردی
گفت :خیالی ناراحت میشدم
گفتم :پس به من حق بده از بچگی آرزوم پدر مادری رو داشتم حالا که بهش رسیدم اینجوری سنگدله !
یه روز به اقامتگاهش میرم و باهاش حرف میزنم اگه لازم شد هم دعوا چطور دلش میاد پسرش اینجا برده باشه بچه هایش که از اون شوهرشن تو ناز و نعمت باشن مگه من پسرش نیستم ؟چرا دلتنگ من نمیشه !
فردا صبح ....
رستاک پاشید دیگه خواب کافیهه بلند شید امروزصبح باراومدع می‌ریدخالیش میکنید بعد می‌جنگید گفتم که
جناب رستاک مگه نه بقیع رو به چند گروه تقسیم کردید بگو ببینم اونایی که میجنگن چرا بار ببرن
رستاک :دلیلی ندارع ب تو برده جواب پس بدم
گفتم نشد دیگه هر کی وظیفه خودش
گفت.:دیروز زبون درازی کردی بانو بنیتا نجاتت داد این سری میخوای کی نجاتت بده ها
بانو بنیتا که تو عمارت خودشه
پسری پررو تو فقط یه برده ای چرا زبون درازی می‌کنی نگهبانا ببریدش بهش یاد بدید چطوری با رعیسش صحبت کنه
گفتم تو رعیس من نیستی همه گی باهم برابریم
ادامه دارد ...
دیدگاه ها (۲)

رمان ناجی بردگان پارت ۹رستاک :چشمم روشن من کجا آخه با تو برد...

رمان جدید ( دو رگه)

زیر این پست هر کی کامنت بزاره ۳۰تا از پست ها شو لایک میکنم :...

و به شدت از امتحانات رنج می‌بریم :|💔

رمان j_k

چند پارتی جونگوون p۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط