دو پارتی جونگ کوک
P1
مدتی بود کوک شبا دیر میومد خونه.
و هر بار خسته و بی حال بدون اینکه بهم توجه کنه خودشو رو کاناپه مینداخت و همونجوری می خوابید
..و من تنهایی تو اتاق خواب می خوابیدم
غرورم بهم اجازه نمیداد باهاش حرف بزنم و دلیل سرد شدنش رو ازش بپرسم.. «نکنه پای کس دیگه ای در میونه؟ نکنه جونگ کوک داره بهم خیانت می کنه؟؟»
اون شب لباس خواب توری قرمز پوشیدم و موهامو دورم ریختم و سعی کردم تحر.یک کننده بنظر برسم براش!
در حالیکه نو.ک سین.ه هام کاملا از زیر لباس پیدا بود.
با کوبیده شدن شدید در، به خودم لرزیدم و فهمیدم که اون اومده..
بلند شدم و با تردید به جلو قدم بر داشتم.
کوک داشت کت مشکی که همیشه برای شرکت می پوشید رو در می آورد، حتی متوجه حضورم تو دومتریش نشد!
جلو تر رفتم و تو دو قدمیش وایسادم
با لحن آرومی لب زدم «کتت رو بده من کوک»
تازه نگاهش رو بهم انداخت، سر تا پام رو با نگاهش ورانداز کرد.. اونقدر زل زده بودکه حس معذب بودن بهم دست داد.
لبشو تر کرد
اما بر خلاف تصورم منو به دیوار نچسبوند!
بر خلاف تصورم، منو محصور بازو هاش نکرد!
فقط گفت «بکش کنار..»
و منو از جلوش هل داد،
و به سمت پذیرایی رفت
خودشو رو کاناپه همیشگیش انداخت و با همون پیرهن سفید و شلوار بیرون خوابید!
حس خیلی بدی داشتم، حس ایگنور، حس بی ارزش بودن، حس اینکه منو رد کرده!
درسته اولین بار این من بودم که به جونگ کوک درخواست ازدواج دادم!
اون موقع فقط هفده سالم بود،
جئون ا.ت،
دختر یه خونواده ی فقیر
که تو عمرش هیچ دوست پسری نداشت
و دقیقا روزی که تنها کسی که داشت، یعنی پدرش، رو هم ا ز دست داد،
رفت و به جونگ کوک اعتراف کرد
جونگ کوکی که پسر رئیس شرکت jk group بود
و درسشو تو آمریکا تموم کرده بود و حالا برگشته بود سئول..
و پدرم به عنوان نگهبان تو شرکت پدر کوک کار می کرد...
روزی که پدرم مرد، و من تو بیمارستان بودم،
تصمیم خودمو گرفتم و گفتم «حالا که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!»
و جئون جونگکوک رو با درخواست ازدواجم غافلگیر کردم
«اره جئون جونگ کوک، درسته، من دختریم که دبیرستانشم به زور داره می خونه و یه سال به فارغ التحصیلیش مونده! دختر نگهبان شرکت تون.. دختر بی حیایی که اومده بهت اعتراف کنه.. دختر بی چشم و رویی که تو عمرش حتی دست یه پسرم نگرفته، ولی حالا عاشق جئون جونگ کوکی شده که براش ارزشی نداره.. آره من هفده سالمه، و مث سگ عاشقتم اما اگه بهم نه بگی، براش خودمو آماده کردم...»
توی اون روز بارونی من همه جرئتمو یه جا جمع کردم و اینا رو بهش گفتم، و اون خندید. بعد دستمو گرفت و منو با خودش کشوند..
«دفتر ثبت ازدواج فقط دویست متر باهامون فاصله داره جئون ا.ت!!»
...و ما تو اون بارون، تا اونجا دوییدیم..
لایک؟🫵🌚
#تک_پارتی #فیکیشن #بی_تی_اس #جونگ_کوک #فیک_کوک #فیک_بی_تی_اس
مدتی بود کوک شبا دیر میومد خونه.
و هر بار خسته و بی حال بدون اینکه بهم توجه کنه خودشو رو کاناپه مینداخت و همونجوری می خوابید
..و من تنهایی تو اتاق خواب می خوابیدم
غرورم بهم اجازه نمیداد باهاش حرف بزنم و دلیل سرد شدنش رو ازش بپرسم.. «نکنه پای کس دیگه ای در میونه؟ نکنه جونگ کوک داره بهم خیانت می کنه؟؟»
اون شب لباس خواب توری قرمز پوشیدم و موهامو دورم ریختم و سعی کردم تحر.یک کننده بنظر برسم براش!
در حالیکه نو.ک سین.ه هام کاملا از زیر لباس پیدا بود.
با کوبیده شدن شدید در، به خودم لرزیدم و فهمیدم که اون اومده..
بلند شدم و با تردید به جلو قدم بر داشتم.
کوک داشت کت مشکی که همیشه برای شرکت می پوشید رو در می آورد، حتی متوجه حضورم تو دومتریش نشد!
جلو تر رفتم و تو دو قدمیش وایسادم
با لحن آرومی لب زدم «کتت رو بده من کوک»
تازه نگاهش رو بهم انداخت، سر تا پام رو با نگاهش ورانداز کرد.. اونقدر زل زده بودکه حس معذب بودن بهم دست داد.
لبشو تر کرد
اما بر خلاف تصورم منو به دیوار نچسبوند!
بر خلاف تصورم، منو محصور بازو هاش نکرد!
فقط گفت «بکش کنار..»
و منو از جلوش هل داد،
و به سمت پذیرایی رفت
خودشو رو کاناپه همیشگیش انداخت و با همون پیرهن سفید و شلوار بیرون خوابید!
حس خیلی بدی داشتم، حس ایگنور، حس بی ارزش بودن، حس اینکه منو رد کرده!
درسته اولین بار این من بودم که به جونگ کوک درخواست ازدواج دادم!
اون موقع فقط هفده سالم بود،
جئون ا.ت،
دختر یه خونواده ی فقیر
که تو عمرش هیچ دوست پسری نداشت
و دقیقا روزی که تنها کسی که داشت، یعنی پدرش، رو هم ا ز دست داد،
رفت و به جونگ کوک اعتراف کرد
جونگ کوکی که پسر رئیس شرکت jk group بود
و درسشو تو آمریکا تموم کرده بود و حالا برگشته بود سئول..
و پدرم به عنوان نگهبان تو شرکت پدر کوک کار می کرد...
روزی که پدرم مرد، و من تو بیمارستان بودم،
تصمیم خودمو گرفتم و گفتم «حالا که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم!»
و جئون جونگکوک رو با درخواست ازدواجم غافلگیر کردم
«اره جئون جونگ کوک، درسته، من دختریم که دبیرستانشم به زور داره می خونه و یه سال به فارغ التحصیلیش مونده! دختر نگهبان شرکت تون.. دختر بی حیایی که اومده بهت اعتراف کنه.. دختر بی چشم و رویی که تو عمرش حتی دست یه پسرم نگرفته، ولی حالا عاشق جئون جونگ کوکی شده که براش ارزشی نداره.. آره من هفده سالمه، و مث سگ عاشقتم اما اگه بهم نه بگی، براش خودمو آماده کردم...»
توی اون روز بارونی من همه جرئتمو یه جا جمع کردم و اینا رو بهش گفتم، و اون خندید. بعد دستمو گرفت و منو با خودش کشوند..
«دفتر ثبت ازدواج فقط دویست متر باهامون فاصله داره جئون ا.ت!!»
...و ما تو اون بارون، تا اونجا دوییدیم..
لایک؟🫵🌚
#تک_پارتی #فیکیشن #بی_تی_اس #جونگ_کوک #فیک_کوک #فیک_بی_تی_اس
۵.۹k
۰۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.