تاوان انتخاب (پارت آخر)
پنج سال بعد:
دست سوهو رو محکم گرفته بودم و داشتم به طرف عمارت جونگ کوک حرکت می کردم.
سوهو جلو جلو داشت می دویید.
+پسرم مراقب باش زمین نخوری
¢اخه اومااا خیلی دلم واسه بابایی تنگ شده.
لبخند تلخی زدم.
از همون لبخند هایی که تو همه ی این ۵ سال زدم تا تونستم با این غم بزرگ که سرنوشت برامون ساخته بود، کنار بیام.
داشتم برادر زاده! با همون پسرم رو به دیدار برادرم! یا همون پدر بچم! می بردم.
خیلی طول کشید تا اینکه تونستیم با این حقیقت وحشتناک کنار بیایم.
حالا جونگ کوک با زن دیگه ای ازدواج کرده بود و یه پسر دیگه هم داشت. با این حال سوهو رو خیلی دوست داشت. درسته من بزرگش می کردم ، ولی کوک هزینه هاشو می داد.
توی این ۵ سال، با سانگ هی و تهیونگ خیلی صمیمی شده بودم. تهیونگ همه جوره هوامو داشت.
بخاطر اینکه پسرم سوهو، شناسنامه اش مشکل دار نشه، تهیونگاز پدرش خواهش کرد تا اسم من رو به عنوان دخترش تو شناسنامه بنویسه
حالا قانونا دختر کیم حساب میشدم.
با این حال، منو کوک رابطه خیلی سردی داشتیم سعی می کردیم همو حد الامکان نبینیم . چون چشم تو چشم شدن باهم یه عذاب بزرگ بود.
سوهو، مثل من، حاصل یه را.بطه ی وحشتناک و اشتباه بود. ولی میخواستم حداقل طعم مادر داشتن رو بچشه.
به لطف تهیونگ و جونگ کوک و حتی با کمک های آقای کیم ، یه آپارتمان کوچیک داشتم که با سوهو توش زندگی کنیم
خودمم تو یه بوتیک لباسای زنونه فروشنده بودم
الان سوهو آمادگی بود.
بچه باهوشی بود.
می گفت میخواد مثل دایی تهیونگش دکتر بشه!
آخه گویا آقای کیم تهیونگ رو مجبور می کرده که رشته بیزینس و تجارت بخونه تا کارای شرکت رو راحت تر بکنن ولی تهیونگ گفته نخیرم! دکتر میشم!!
با صدای راننده از افکارم بیرون کشیده شدم
@رسیدیم خانم
پیاده شدم و دست سوهو رو گرفتم و از ماشین کشیدمش بیرون.
در حالیکه نفسم به سنگینی بالا میومد ، در عمارت رو زدم.
زن میانسالی درو باز کرد.
&بچه رو بدین من خانم. میتونید برید.
درسته. اجومای این عمارت عوض شده بود.
شنیدم که اجوما رو انداختن بیرون. براش خیلی گریه کردم چون همه ی زحمت بزرگ شدنم رو اون کشیده بود.
و چیزی که تلخ بود ، این بود که آخرین بار که کوک رو دیدم ، زمانی بود که بهش گفتم برادرمی.
بعدش همیشه جوری تنظیم میکرد اصلا همو نبینیم. همیشه واسطه میفرستاد. و به واسطه تهیونگ، حال منو خبر دار میشد و پول میفرستاد.
تو این پنج سال، حتی یبارم باهم حرف نزدیم
خیلی افسوس میخوردم.
چونکه میخواستم بهش بگم..
بگم که «درسته نتونستی شوهرم باشی، نتونستی پدر بچم باشی... ولی کاش حداقل.. برادرم میشدی.. لااقل اینو درست انجام میدادی..»
ولی کوک، حالا از هر غریبه ای برام غریبه تر بود.
مطمئنم کنار زن و بچش زندگی خوبی داشت.
دختر سانگ هی با پسر کوک تقریبا همسن بودن. و صمیمی بودن.
ولی وقتی به سوهوی مظلومم فکر می کردم، قلبم درد می گرفت.
ما تاریک ترین سرنوشت رو داشتیم.
در حالیکه برای سوهو داشتم دست تکون میدادم،
چشمم به داخل حیاط عمارت افتاد.
برای یه لحظه خیلی کوتاه، با جونگ کوک چشم تو چشم شدیم..
اون داشت میخندید
همون لحظه قطره اشکی رو گونم سرخورده بود و افتاده بود.
کنار زنش و پسر کوچولوش وایساده بود
زنش شیک و قد بلند،
با موهای بلوندش، شبیه آمریکایی ها بود.
سوهو پرید بغلش.
و در های عمارت به روم بسته شد...
به همین راحتی...
من و پسرم ، به همین راحتی کنار گذاشته شده بودیم.
بعد پنج سال برای اولین بار یه لحظه کوتاه کوک رو دیدم
و اون لحظه فقط به یه چیز فکر کردم
«نه عشق زندگیم موندی
نه شوهرم شدی
و نه برام برادر شدی جئون جونگ کوک...
حقیقت تلخ اینه که،
ما هیچ نسبتی برای در اومدن از حالت «غریبه » پیدا نکردیم.....»
(پایان)
میدونم کوتاه شد، ولی داستان کشش پارتهای بیشتر رو نداشت.
اگه خوشتون اومد، لایک کنین بیشتر دیده بشه این فیک.
و در آخر ، اگه دوست داشتین تحلیل و نقدتونو راجب فیک بهم بگین.
💞🌃
#فیک #فیکیشن #تهیونگ #جونگ_کوک #فیک_تهیونگ #فیک_کوک #بی_تی_اس #فیک_بی_تی_اس
دست سوهو رو محکم گرفته بودم و داشتم به طرف عمارت جونگ کوک حرکت می کردم.
سوهو جلو جلو داشت می دویید.
+پسرم مراقب باش زمین نخوری
¢اخه اومااا خیلی دلم واسه بابایی تنگ شده.
لبخند تلخی زدم.
از همون لبخند هایی که تو همه ی این ۵ سال زدم تا تونستم با این غم بزرگ که سرنوشت برامون ساخته بود، کنار بیام.
داشتم برادر زاده! با همون پسرم رو به دیدار برادرم! یا همون پدر بچم! می بردم.
خیلی طول کشید تا اینکه تونستیم با این حقیقت وحشتناک کنار بیایم.
حالا جونگ کوک با زن دیگه ای ازدواج کرده بود و یه پسر دیگه هم داشت. با این حال سوهو رو خیلی دوست داشت. درسته من بزرگش می کردم ، ولی کوک هزینه هاشو می داد.
توی این ۵ سال، با سانگ هی و تهیونگ خیلی صمیمی شده بودم. تهیونگ همه جوره هوامو داشت.
بخاطر اینکه پسرم سوهو، شناسنامه اش مشکل دار نشه، تهیونگاز پدرش خواهش کرد تا اسم من رو به عنوان دخترش تو شناسنامه بنویسه
حالا قانونا دختر کیم حساب میشدم.
با این حال، منو کوک رابطه خیلی سردی داشتیم سعی می کردیم همو حد الامکان نبینیم . چون چشم تو چشم شدن باهم یه عذاب بزرگ بود.
سوهو، مثل من، حاصل یه را.بطه ی وحشتناک و اشتباه بود. ولی میخواستم حداقل طعم مادر داشتن رو بچشه.
به لطف تهیونگ و جونگ کوک و حتی با کمک های آقای کیم ، یه آپارتمان کوچیک داشتم که با سوهو توش زندگی کنیم
خودمم تو یه بوتیک لباسای زنونه فروشنده بودم
الان سوهو آمادگی بود.
بچه باهوشی بود.
می گفت میخواد مثل دایی تهیونگش دکتر بشه!
آخه گویا آقای کیم تهیونگ رو مجبور می کرده که رشته بیزینس و تجارت بخونه تا کارای شرکت رو راحت تر بکنن ولی تهیونگ گفته نخیرم! دکتر میشم!!
با صدای راننده از افکارم بیرون کشیده شدم
@رسیدیم خانم
پیاده شدم و دست سوهو رو گرفتم و از ماشین کشیدمش بیرون.
در حالیکه نفسم به سنگینی بالا میومد ، در عمارت رو زدم.
زن میانسالی درو باز کرد.
&بچه رو بدین من خانم. میتونید برید.
درسته. اجومای این عمارت عوض شده بود.
شنیدم که اجوما رو انداختن بیرون. براش خیلی گریه کردم چون همه ی زحمت بزرگ شدنم رو اون کشیده بود.
و چیزی که تلخ بود ، این بود که آخرین بار که کوک رو دیدم ، زمانی بود که بهش گفتم برادرمی.
بعدش همیشه جوری تنظیم میکرد اصلا همو نبینیم. همیشه واسطه میفرستاد. و به واسطه تهیونگ، حال منو خبر دار میشد و پول میفرستاد.
تو این پنج سال، حتی یبارم باهم حرف نزدیم
خیلی افسوس میخوردم.
چونکه میخواستم بهش بگم..
بگم که «درسته نتونستی شوهرم باشی، نتونستی پدر بچم باشی... ولی کاش حداقل.. برادرم میشدی.. لااقل اینو درست انجام میدادی..»
ولی کوک، حالا از هر غریبه ای برام غریبه تر بود.
مطمئنم کنار زن و بچش زندگی خوبی داشت.
دختر سانگ هی با پسر کوک تقریبا همسن بودن. و صمیمی بودن.
ولی وقتی به سوهوی مظلومم فکر می کردم، قلبم درد می گرفت.
ما تاریک ترین سرنوشت رو داشتیم.
در حالیکه برای سوهو داشتم دست تکون میدادم،
چشمم به داخل حیاط عمارت افتاد.
برای یه لحظه خیلی کوتاه، با جونگ کوک چشم تو چشم شدیم..
اون داشت میخندید
همون لحظه قطره اشکی رو گونم سرخورده بود و افتاده بود.
کنار زنش و پسر کوچولوش وایساده بود
زنش شیک و قد بلند،
با موهای بلوندش، شبیه آمریکایی ها بود.
سوهو پرید بغلش.
و در های عمارت به روم بسته شد...
به همین راحتی...
من و پسرم ، به همین راحتی کنار گذاشته شده بودیم.
بعد پنج سال برای اولین بار یه لحظه کوتاه کوک رو دیدم
و اون لحظه فقط به یه چیز فکر کردم
«نه عشق زندگیم موندی
نه شوهرم شدی
و نه برام برادر شدی جئون جونگ کوک...
حقیقت تلخ اینه که،
ما هیچ نسبتی برای در اومدن از حالت «غریبه » پیدا نکردیم.....»
(پایان)
میدونم کوتاه شد، ولی داستان کشش پارتهای بیشتر رو نداشت.
اگه خوشتون اومد، لایک کنین بیشتر دیده بشه این فیک.
و در آخر ، اگه دوست داشتین تحلیل و نقدتونو راجب فیک بهم بگین.
💞🌃
#فیک #فیکیشن #تهیونگ #جونگ_کوک #فیک_تهیونگ #فیک_کوک #بی_تی_اس #فیک_بی_تی_اس
۱۵.۳k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.