فیک: شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
فیک: شروعی به نام نفرت و پایانی به نام عشق
part¹²
سریع به سمت دختر رفت
دستش گرفت و روی زمین افتادن
دست از تیر اندازی برنمیداشت، هنوز هدف اصلی خود را نشونه گیری نکرده بود
بر روی زمین خزان خزان به سمت خروجی در رفتن
در صدم ثانیه از اونجا خارج شدن
بی وقفه توی برف های میدویدن
تیر های به اطرافشون اثابت میکرد
برای گم کردنش وارد جنگل شدن ولی هنوزم دنبالشون بود
به نفس نفس زدن افتاده بودن و توانی دیگر برای دویدن در تن خود نداشتن ولی مثل ویرگول خواستگار تمام شدن ولی محکوم به ادامه دادن بودن
صدای گلوله تفنگ بلند شد و به سینهای جئون طرف چپش اثابت کرد
با بر خورد گلوله به سینهی جئون جیغ دختر جای صدای گلوله گرفت
" جونگکوک "a.t
نزدیکش شد و قبل از اینکه بخواد روی زمین بیوفته گرفتش
خون ها جئون روی دست و پیراهنش نقش بسته بود
دست دختر محکم گرفت و توی دستاش قفل کرد
با صدای گرفته و درد حرف زد
" بجم باید بریم "jk
قدرتی برای دویدن نداشت ولی برای جون دختر کنارشم که شده باید ادامه میداد
با پشت سنگ بزرگ پناه بردن
با قرار گرفتنشون پشت سنگ جئون سریع روی زمیننشست و دستش سمت چپسینش گذاشت
روی به روش نشست و دستش روی دستشگذاشت و دستش از روی سینهاَش برداشت
نگاهی به جای گلوله کرد ، به بالاتر از قلبش برخورد کرده بود ولی خون زیادی از دست داده بود
صورتشو بالا گرفت و به صورت پُر از درد جئون نگاه کرد و با صدای بغض حرف زد
" توروخدا تحمل کن الان میریمخونه "a.t
اشک توی چشماش هر لحظه حجمش بیشتر میشد و نزدیک باریدن اشک هاش بود
دست خونی جئون روی گونهی دختر نشست
لبخند دردناکی زد و با صدای سرشار از درد لب زد
" من خوبم نمیخواد نگرانم باشی "jk
صدای شلیک گلوله شنیده نمیشد همه جا آرامثل قبل از این اتفاق بود
دست جئون گرفت و با جئون با کمک دختر از روی زمین بلند شد
با قدرت بدنی کمی که داشت تا مسافرخانه حرکت کرد
در مسافرخانه باز کردن
با وارد شدنشون به مسافرخانه تمام نگاه های کسانی که اونجا بودن به طرفشون برگشت و با دیدن خون جیغ خفهای کشیدن
دیگر توانی نداشت و فقط یک تکیه داشت که اونم دختر بود پس خود را به دختر سپرد
چشماشو روی هم گذاشت و بیهوش شد و تمام وزنی که داشت روی تکیه خود گذاشت
" جونگکوک(بلند) "a.t
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
با چسبیدن چیزی به صورتش چشماشو باز کرد که با چهرهی کیوت بچهی سه ساله صاحب مسافرخانه روبهرو شد
روی قفسهیسینهاَش نشسته بود و داشت با انگشتان کوچکش به صورت زیبای جئون برچسب میچسباند
پسر بچه با وقتی دید جئون چشماشو باز کرده با صدای بچه گونش حرف زد...
" بیدار شدی! "
سریع از روی سینهاَش پایین امد و به سمت دوید و با در حین دویدن فریاد زد
" خالهههه..عموی بیدار شد "
part¹²
سریع به سمت دختر رفت
دستش گرفت و روی زمین افتادن
دست از تیر اندازی برنمیداشت، هنوز هدف اصلی خود را نشونه گیری نکرده بود
بر روی زمین خزان خزان به سمت خروجی در رفتن
در صدم ثانیه از اونجا خارج شدن
بی وقفه توی برف های میدویدن
تیر های به اطرافشون اثابت میکرد
برای گم کردنش وارد جنگل شدن ولی هنوزم دنبالشون بود
به نفس نفس زدن افتاده بودن و توانی دیگر برای دویدن در تن خود نداشتن ولی مثل ویرگول خواستگار تمام شدن ولی محکوم به ادامه دادن بودن
صدای گلوله تفنگ بلند شد و به سینهای جئون طرف چپش اثابت کرد
با بر خورد گلوله به سینهی جئون جیغ دختر جای صدای گلوله گرفت
" جونگکوک "a.t
نزدیکش شد و قبل از اینکه بخواد روی زمین بیوفته گرفتش
خون ها جئون روی دست و پیراهنش نقش بسته بود
دست دختر محکم گرفت و توی دستاش قفل کرد
با صدای گرفته و درد حرف زد
" بجم باید بریم "jk
قدرتی برای دویدن نداشت ولی برای جون دختر کنارشم که شده باید ادامه میداد
با پشت سنگ بزرگ پناه بردن
با قرار گرفتنشون پشت سنگ جئون سریع روی زمیننشست و دستش سمت چپسینش گذاشت
روی به روش نشست و دستش روی دستشگذاشت و دستش از روی سینهاَش برداشت
نگاهی به جای گلوله کرد ، به بالاتر از قلبش برخورد کرده بود ولی خون زیادی از دست داده بود
صورتشو بالا گرفت و به صورت پُر از درد جئون نگاه کرد و با صدای بغض حرف زد
" توروخدا تحمل کن الان میریمخونه "a.t
اشک توی چشماش هر لحظه حجمش بیشتر میشد و نزدیک باریدن اشک هاش بود
دست خونی جئون روی گونهی دختر نشست
لبخند دردناکی زد و با صدای سرشار از درد لب زد
" من خوبم نمیخواد نگرانم باشی "jk
صدای شلیک گلوله شنیده نمیشد همه جا آرامثل قبل از این اتفاق بود
دست جئون گرفت و با جئون با کمک دختر از روی زمین بلند شد
با قدرت بدنی کمی که داشت تا مسافرخانه حرکت کرد
در مسافرخانه باز کردن
با وارد شدنشون به مسافرخانه تمام نگاه های کسانی که اونجا بودن به طرفشون برگشت و با دیدن خون جیغ خفهای کشیدن
دیگر توانی نداشت و فقط یک تکیه داشت که اونم دختر بود پس خود را به دختر سپرد
چشماشو روی هم گذاشت و بیهوش شد و تمام وزنی که داشت روی تکیه خود گذاشت
" جونگکوک(بلند) "a.t
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
با چسبیدن چیزی به صورتش چشماشو باز کرد که با چهرهی کیوت بچهی سه ساله صاحب مسافرخانه روبهرو شد
روی قفسهیسینهاَش نشسته بود و داشت با انگشتان کوچکش به صورت زیبای جئون برچسب میچسباند
پسر بچه با وقتی دید جئون چشماشو باز کرده با صدای بچه گونش حرف زد...
" بیدار شدی! "
سریع از روی سینهاَش پایین امد و به سمت دوید و با در حین دویدن فریاد زد
" خالهههه..عموی بیدار شد "
۹.۴k
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.