دستانش چروک بود..
دستانش چروک بود..
تیره و لرزان و لَکدار؛
جانی هم نداشت!
همیشه بعد از اینکه برایم چای میریخت میگفت:
"جانِ مار، مِره بَبَخش.. همه ذره فُوُسته نعلبکی مییَن"
(جانِ مادر، منو ببخش.. همشون ریخت توی نعلبکی)
من هم چایِ داخل نعلبکی را قبل از اینکه ببیند سر میکشیدم و میگفتم:
کو مار جان؟
میخندید و از خندهاش گرم میشدم!
مثل اسمش بود.. "خورشید"
مهربان،
بخشنده،
همیشگی و بیدریغ...
تسبیحِ طلاییاش چقدر به بند بندِ انگشتانش میآمد...
چقدر چارقدش بوی خدا میداد
و من کعبهای آن سویِ چشمانِ کم سویش بنا کرده بودم.
اما روزی...
خورشید بیهمتابم غروب کرد.
غروبی بی طلوع!
و حالا سالهاست که شب تمام نمیشود!
سالهاست کسی برام چای نمیریزد!
سالهاست که جرعهای سر ریز شده از عشق ننوشیدم.
من سالهاست سردم!
دیگر گرم نمیشوم..
حتی اگر خورشید را در آغوش بگیرم!
زهرا میرزایی صحرا 🍃
تیره و لرزان و لَکدار؛
جانی هم نداشت!
همیشه بعد از اینکه برایم چای میریخت میگفت:
"جانِ مار، مِره بَبَخش.. همه ذره فُوُسته نعلبکی مییَن"
(جانِ مادر، منو ببخش.. همشون ریخت توی نعلبکی)
من هم چایِ داخل نعلبکی را قبل از اینکه ببیند سر میکشیدم و میگفتم:
کو مار جان؟
میخندید و از خندهاش گرم میشدم!
مثل اسمش بود.. "خورشید"
مهربان،
بخشنده،
همیشگی و بیدریغ...
تسبیحِ طلاییاش چقدر به بند بندِ انگشتانش میآمد...
چقدر چارقدش بوی خدا میداد
و من کعبهای آن سویِ چشمانِ کم سویش بنا کرده بودم.
اما روزی...
خورشید بیهمتابم غروب کرد.
غروبی بی طلوع!
و حالا سالهاست که شب تمام نمیشود!
سالهاست کسی برام چای نمیریزد!
سالهاست که جرعهای سر ریز شده از عشق ننوشیدم.
من سالهاست سردم!
دیگر گرم نمیشوم..
حتی اگر خورشید را در آغوش بگیرم!
زهرا میرزایی صحرا 🍃
۱.۹k
۲۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.