وقتی به زور ازدواج میکنین ولی تو دوستش داری
وقتی به زور ازدواج میکنین ولی تو دوستش داری....
P⁶
بعد از چند ثانیه بیهوش شدی و قبلش آخرین حرفت رو فریاد زدی
+لینو، هیون خیلی دوستتون دارم
و بیهوش شدی.
بعد از چند مین هیون و لینو موفق شدن در رو بِکَشنَن و وارد اتاق بشن، تو بیهوش روی زمین افتاد بودی و یه بطری کوچیک قرص روی زمین ریخته بود و چند تا قرص هم روی دستت بود.
لینو بلندت کرد و با هیون تو رو به سمت بیمارستان بردن.
بستریت کردن و گفتن خطر از بیخ گوشت گذشته ولی تاثیر قرص ها هنوز توی بدنت هست.
بعد از معاینه روان پزشک و دیدن علائم بدنت گفت افسردگی شدید داری و باید از استرس، ناراحتی و اظطراب دور باشی.
بالاخره آوردنت توی بخش و چشمات رو باز کردی، برات اتاق وی آی پی گرفته بودن و فقط خودت و لینو اونجا بودین.
لینو دستت رو گرفته بود و کنار تخت روی زمین نشسته بود و سرش روی تخت بود خوابش برده بود.
اون دستت که آزاد بود رو به سمت موهاش بردی و آروم نوازشش کردی لبخند ریزی زدی.
با تکون های دستت لینو بیدار شد.
-ا.ت عزیزم بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ چیزی میخوای؟
پاشد تا بره بیرون....
-صبر کن برم دکتر رو صدا...
اما دستش رو کشیدی و نگهش داشتی
+برادرم......کجاست؟(با صدای لرزون)
-داداشت رو میخوای؟ الان صداش میکنم....
دستت رو تخت فرود اومد یکم دردت گرفت.
بعد از چند مین هیون و لینو وارد اتاق شدن.
هیون با چشمای اشکی بغلت کرد.
&خواهر قشنگم خوبی؟ خوبی عزیزم؟
+هیون...(لرزون)
توی آغوش برادرت بغضت شکست و تا میتونستی گریه کردی...بعد از نیم ساعت پسرا دونه دونه اومدن و تو بعد ازسه چهار ماه اونا رو میدیدی.
قبل از اومدن اونا گریه ات بند اومده بود ولی تا اونا رو دیدی دوباره گریهات گرفت هر ۶ تا پسر اومدن و کنار تختت نشستن و سعی کردن بهت روحیه بدن هیون و لینو هم رفته بودن دارو هات رو بگیرن و کارای ترخیصت رو انجام بدن.....توی این مدت چشم انتظار دونفر بودی.....
پدر و مادرت.
اما نیومدن....لینو بهشون خبر داده بود ولی از قرار معلوم گفته بودن کاشکی نجاتش نمیدادید
P⁶
بعد از چند ثانیه بیهوش شدی و قبلش آخرین حرفت رو فریاد زدی
+لینو، هیون خیلی دوستتون دارم
و بیهوش شدی.
بعد از چند مین هیون و لینو موفق شدن در رو بِکَشنَن و وارد اتاق بشن، تو بیهوش روی زمین افتاد بودی و یه بطری کوچیک قرص روی زمین ریخته بود و چند تا قرص هم روی دستت بود.
لینو بلندت کرد و با هیون تو رو به سمت بیمارستان بردن.
بستریت کردن و گفتن خطر از بیخ گوشت گذشته ولی تاثیر قرص ها هنوز توی بدنت هست.
بعد از معاینه روان پزشک و دیدن علائم بدنت گفت افسردگی شدید داری و باید از استرس، ناراحتی و اظطراب دور باشی.
بالاخره آوردنت توی بخش و چشمات رو باز کردی، برات اتاق وی آی پی گرفته بودن و فقط خودت و لینو اونجا بودین.
لینو دستت رو گرفته بود و کنار تخت روی زمین نشسته بود و سرش روی تخت بود خوابش برده بود.
اون دستت که آزاد بود رو به سمت موهاش بردی و آروم نوازشش کردی لبخند ریزی زدی.
با تکون های دستت لینو بیدار شد.
-ا.ت عزیزم بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ چیزی میخوای؟
پاشد تا بره بیرون....
-صبر کن برم دکتر رو صدا...
اما دستش رو کشیدی و نگهش داشتی
+برادرم......کجاست؟(با صدای لرزون)
-داداشت رو میخوای؟ الان صداش میکنم....
دستت رو تخت فرود اومد یکم دردت گرفت.
بعد از چند مین هیون و لینو وارد اتاق شدن.
هیون با چشمای اشکی بغلت کرد.
&خواهر قشنگم خوبی؟ خوبی عزیزم؟
+هیون...(لرزون)
توی آغوش برادرت بغضت شکست و تا میتونستی گریه کردی...بعد از نیم ساعت پسرا دونه دونه اومدن و تو بعد ازسه چهار ماه اونا رو میدیدی.
قبل از اومدن اونا گریه ات بند اومده بود ولی تا اونا رو دیدی دوباره گریهات گرفت هر ۶ تا پسر اومدن و کنار تختت نشستن و سعی کردن بهت روحیه بدن هیون و لینو هم رفته بودن دارو هات رو بگیرن و کارای ترخیصت رو انجام بدن.....توی این مدت چشم انتظار دونفر بودی.....
پدر و مادرت.
اما نیومدن....لینو بهشون خبر داده بود ولی از قرار معلوم گفته بودن کاشکی نجاتش نمیدادید
- ۷.۲k
- ۰۲ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط