پارت

#پارت۵۸
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
بااسترس بهم نگاه میکردیم که درهال زده شد
دیگه نمیشدکاریش کردپس دروبازکردم
ایمان بادست گل بزرگی از رزصورتی اومدجلوم
_سلام عزیزم خوبی
_سلام مرسی خوش اومدی
اومدجلوبرای دومین بارپیشونیموبوسید(سری اول وقتی صیغه شدیم بوسیده بود)
ازتماس لبش به پیشونیم لرزیدم هنوزعقب نکشیده بودکه صدای فریاداکتای ازجاپروندمون
_داری چه گوهی میخوری حرومی
ازشدت ترس دستام میلرزیدچرا الان اومد
بادلهره نگاش کردم صورتش ازخشم سرخ شده بودورگ گردنش بادکرده بود خدابخیرکنه هنوزنفهمیده انقدقاطی کرده بفهمه منومیکشه
ایمان خواست حرفی بزنه که اکتای اومد سمتمودستموگرفتوکشیدم عقب ازتماس دستش تواون شرایط بد گرمای لذت بخشی به قلبم تزریق شد
مامان بانگرانی اومدسمتمون اکتای شاکی به مامان نگاه کرد
_اینجاچخبره این عوضی اینجاچیکارمیکنه واسه چی راحت به ارمغان دست میزنه
مامان خواست توضیح بده که ایمان بالحن محکمی جوابشوداد
_این عوضی که میگی شوهرشه تاالانم بخاطرگل روی خودش بهت نگفتم مگه برای بوسیدن زنم بایدازتویه علف بچه اجازه بگیرم به حرمت رفاقت چندسالمون چیزی بهت نمیگم وگرنه سری بعدحالتومیگیرم اکتای
اکتای باناباوری نگام کرد بادردچشاموبستم
ایمان اومدجلو دستمو ازدستش دراوردو تقریبامنوزیربغلش گرفت
باغم به اکتایی که هاجو واج نگامون میکرد نگاه کردم
_ارمغان این چی میگه
بجای من ایمان جواب داد
_من نمیفهمم چرا انقدرجاخوردی بالاخره که یه روز بایدازدواج میکردتاالانم اشتباه کردیم ازت مخفی کردیم
اکتای باهمون نگاهش که هزارتاحرف توش بودبه اتاقش رفتودرومحکم بهم کوبید شونه ام ازصدای بلند کوبیده شدن دربالاپرید
مامان سعی کردوبحثوخاتمه بده
_ایمان جان پسرم خودتوناراحت نکن این چیزا عادیه بالاخره ارمغان این همه سال کنارش بودهه طبیعیه غیرتی شه توببخش بریدبشینیدمیوه بیارم سرپا واینستید
ایمان تشکری کردومنوهمراه خودش روکاناپه نشوند
خدایا چراهیچی خوب پیش نمیرفت هوف
ایمان دستشوروشونه انداخت
_چخبرکارت چطوربود
لبخندمصنوعی زدم
_سلامتی یکم سرم شلوغ شده این چندوقت نبودم طبیعیه
خم شدگونه اموببوسه که خودموعقب کشیدم اخمی کردکه ازجاپاشدم
_مامان ازصبح سرپاست برم بهش کمک کنم
_باشه عزیزم برو
بدو رفتم پیش مامانوخودمومشغول کردم هرچقدم مامان گفت برو پیش شوهرت نرفتم واقعانمیتونستم این همه نزدیکشوبه خودم تحمل کنم مخصوصا وقتی میدونستم اکتای خونه اس
میزشاموچیدم که مامان گفت بروشوهرتوصدابزن بیاد شام
سری تکون دادمورفتم سمتش ایمان بی حوصله کانالاروجابه جامیکردبااومدنم کنترل روکنارگذاشت
_چه عجب ازاون اشپزخونه دل کندی
لبخندخجولی زدم
دیدگاه ها (۰)

#پارت۵۹#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال_شام حاضره بیابریم میز...

#پارت۶۰#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالاروم ازم جداشدوچشمکی ز...

#پارت۵۷#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال_چیشدمادرخب اون چایی ب...

#پارت۵۶#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالبه معنای واقعی خسته شد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط