پارت

#پارت۶۰
#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال
اروم ازم جداشدوچشمکی زد
_کارم نداشتی بازم زنگ بزن
لبخندی زدموسرموتکون دادم که خدافظی کردیمورفت
برگشتم برم توسایه ای پشت پنجره دیدموپرده تکون خورد
شونه ای بالاانداختم حتما مامان بودهه
***چندروز از اون روزی که اومده بودیم تهران میگذشت
مامان مشغول خریدجهیزیه بودمن مشغول کار
ایمان گه گاهی زنگ میزدوپیام میداد
این وسط اکتایم برگشته بودخونشوخبری ازش نداشتم خوب بودکه قاطی نکرده بود
باباامروز زنگ زدگفت میخوادبیادتهران مامانم واسه اومدن باباکل خونه رو برق انداخته بود
مامانوباباعاشق هم بودن همیشه ارزوداشتم منم باکسی ازدواج کنم که اینجوری عاشق هم باشیم باافسوس نفسی کشیدم
داخل بوتیک لباس زیرشدیم نگارهی منومیکشیداین ور هی میکشیداون ور
_ارغی ارغی بیا اینوببین
چشم غره ای بهش رفتم
_کوفتوارغی صدبارگفتم وقتی بیرونیم اینجوری صدام نزن حیوون خونگیت نیستم ک
باخنده بوسی برام فرستاد
_شایدم هستی
رفتم بزنم توسرش که پشت یه مانکن زن قایم شد
بیخیالش شدمو به لباس خوابی که نشونم داده بودخیره شدم خیلی خوشگل بود ولی زیادی سکسی بود
واقعا فکرمیکردقراره بعدعروسی ازاینابپوشم عجب خواهرشوهرمنحرفی داشتم من
_نگاربی حیا این چیه انتخاب کردی بااین رنگ جیگریش اینونپوشم سنگین ترم
ابرویی بالاانداختوباشیطنت گفت
_اوف ارغی اینوواسه داداشم نپوش اینووقتی باهم تنهاشدیم بپوش
الکی چشاشوخمارکردکه باخنده یکی ازکیسه هارو پرت کردم سمتش
فروشنده باتاسف سری برامون تکون دادوروشوبرگردوند
نگاراومدسمتم یه بشگون ریزازم گرفت که خواستم جیغ بزنم غرزد
_ابرومونوبردی الان زنه میگه این دوتا خُل از امین ابادفرارکردن
_گمشو من یاتو هرجامیریم ابرو ریزی راه میندازی
خلاصه نگاربازور اون لباس خوابو دوسه تادیگه ام کنارش باچندتالباس زیرست واسم خریدوهرکارکردم پولشوقبول نکردوادای مادرشوهرارودراورد
رسیدیم خونه نگارچون میدونست باباتانیم ساعت دیگه میرسه فقط یه سلام به مامان دادورفت
منم کیسه های خرید انداختم تواتاقمورفتم حموم
یه دوش مفصل گرفتموبیرون اومدم موهاموحشک کردمویه نمه ارایش کردم  خیلی وقت بود صورتم بی رنگوروشده بود
یه دست لباس مناسب پوشیدم
صدای پچ پچ مامانوباباوخندهاشونوکه شنیدم شصتم خبردارشد بابااومده اونام که فرصت طلب خنده ی شیطانی کردم بلندسلام کردم که دوتاشون سریع ازهم فاصله گرفتن
باباخندید
_پدرسوخته تویادنگرفتی مزاحم خلوت مانشی
درحالی سیبی ازتوظرف کش میرفتم گفتم
_پدرمن شما۱۴سال بدون خرمگس تنهابودیدسیرنشدیدازهم
*مامان لبشوگازگرفت وچشم ابرواومد که زشته ولی من پررو پرروخندیدم که باباگونه ی مامانوبوسید
_نخیرسیرنمیشم فضولم بردن جهنم
دیدگاه ها (۶)

#پارت۶۱#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالخواستم بشینم که درباکل...

#پارت۶۲#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالکنترلوبرداشتم کانالارو...

#پارت۵۹#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسال_شام حاضره بیابریم میز...

#پارت۵۸#رمان#رمان_عاشقانه#رمان_بزرگسالبااسترس بهم نگاه میکرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط