pt 15
pt 15
همو بغل کردیم اونم منو محکم بغل کرد برا اولین بار گریه و خندشو دیدم کوک:میخوام فردا شب یه جشن بزرگ بگیرم برا ورود این کوچولو دستشو رو شکمم گذاشت و پیشونیمو بوسید فردا صبح رفتیم دکتر سونوگرافی گرفت ازم چون تازه حامله بودم بچه پیدا نبود بعد دکتر به من چندتا دارو داد و ویتامین که بخورمشون همه رو دعوت کرد حتی پدر بزرگش باید آماده میشدم مهمونا داشتن میومدن حاضر شدم هم من خوشگل بودم هم کوک مهمونا همه اومدن پدر من و پدر کوک تهیونگ و یونگی و پدر بزرگش پدر بزرگ کوک که یکم شباهت به کوک داشت نزدیکمون شد با عصایه خوشگلی که یه یاقوت قرمز رو سرش بود اومد سمتمون تعظیمی کردیم پ.ج:پس کسی که میخواد وارث بعدیمونو به دنیا بیاره تویی تو:بله پ.ج:سعی کن ازش مراقبت کنی یه پسر دست گل تحویلمون بدی تو:ولی هنوز جنسیتش تایین نشده پ.ج:تو خانواده ما همه پسر دار شدن پس توهم پسر دار میشی کوک:بابا بزرگ جنسیت بچه هرچی باشه ما قراره بزرگش کنیم پوزخندی تحویلمون داد و رفت پ.ک:عروس نگران نباش اون کوچولو هرچی باشه وارث بعدیه بدتر استرس گرفتم دستمو رو شکمم گذاشتم رفتم نشستم کوک هم اومد کنارم نشست کوک:پرنسسم چیشده؟ پ.ج:حرفا پدربزرگت ترسناکه نکنه دختر شه باهاش کاری کنه کوک:عزیزم مهم خودمونی اونم حق اینکه دست به بچمون بزنه رو نداره به اینا فکر نکن به کوچولو تو شکمت فکر کن
شیش ماه بعد
شیش ماهم بود کوک سرکار نمیرفت و همه وقتش واسه من بود تو اتاق داشتم موهامو شونه میکردم که یهو شیشه شکست و صدا تیر اندازی اومد از ترس رفتم یه جا قایم شدم تو:جونگ کوکککک صداش میومد کوک:ا.تتت تو:اینجامم منو پیدا کرد کوک:ا.ت صورتمو تو دستاش گرفت کوک:آروم باش خوب؟ تو:چخبره اینجا یه گردنبند گذاشت تو دستم کوک:بهمون حمله شده باید از اینجا بری مینهو تو رو میبره تو:تو چی؟ کوک:تو فقط برو منم قول میدم بیام پیشت لبامو بوسید مینهو اومد منو برد (مینهو بادیگارد کوکه که بهش وفادار)
همو بغل کردیم اونم منو محکم بغل کرد برا اولین بار گریه و خندشو دیدم کوک:میخوام فردا شب یه جشن بزرگ بگیرم برا ورود این کوچولو دستشو رو شکمم گذاشت و پیشونیمو بوسید فردا صبح رفتیم دکتر سونوگرافی گرفت ازم چون تازه حامله بودم بچه پیدا نبود بعد دکتر به من چندتا دارو داد و ویتامین که بخورمشون همه رو دعوت کرد حتی پدر بزرگش باید آماده میشدم مهمونا داشتن میومدن حاضر شدم هم من خوشگل بودم هم کوک مهمونا همه اومدن پدر من و پدر کوک تهیونگ و یونگی و پدر بزرگش پدر بزرگ کوک که یکم شباهت به کوک داشت نزدیکمون شد با عصایه خوشگلی که یه یاقوت قرمز رو سرش بود اومد سمتمون تعظیمی کردیم پ.ج:پس کسی که میخواد وارث بعدیمونو به دنیا بیاره تویی تو:بله پ.ج:سعی کن ازش مراقبت کنی یه پسر دست گل تحویلمون بدی تو:ولی هنوز جنسیتش تایین نشده پ.ج:تو خانواده ما همه پسر دار شدن پس توهم پسر دار میشی کوک:بابا بزرگ جنسیت بچه هرچی باشه ما قراره بزرگش کنیم پوزخندی تحویلمون داد و رفت پ.ک:عروس نگران نباش اون کوچولو هرچی باشه وارث بعدیه بدتر استرس گرفتم دستمو رو شکمم گذاشتم رفتم نشستم کوک هم اومد کنارم نشست کوک:پرنسسم چیشده؟ پ.ج:حرفا پدربزرگت ترسناکه نکنه دختر شه باهاش کاری کنه کوک:عزیزم مهم خودمونی اونم حق اینکه دست به بچمون بزنه رو نداره به اینا فکر نکن به کوچولو تو شکمت فکر کن
شیش ماه بعد
شیش ماهم بود کوک سرکار نمیرفت و همه وقتش واسه من بود تو اتاق داشتم موهامو شونه میکردم که یهو شیشه شکست و صدا تیر اندازی اومد از ترس رفتم یه جا قایم شدم تو:جونگ کوکککک صداش میومد کوک:ا.تتت تو:اینجامم منو پیدا کرد کوک:ا.ت صورتمو تو دستاش گرفت کوک:آروم باش خوب؟ تو:چخبره اینجا یه گردنبند گذاشت تو دستم کوک:بهمون حمله شده باید از اینجا بری مینهو تو رو میبره تو:تو چی؟ کوک:تو فقط برو منم قول میدم بیام پیشت لبامو بوسید مینهو اومد منو برد (مینهو بادیگارد کوکه که بهش وفادار)
۱۴.۷k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.