🌸
🌸
خوبم ، نه که الکی بگم نه ، خوبم دیگه راس راسی...
یعنی صدا نمیاد دیگه تو سرم...
روزا میخوابم ، شبا بیدار میمونم که با مورچهها حرف بزنم تا صبح که خسته نشن یه وقت...
خیلی خسته میشه کسی که یه بند داره جون میکنه و هیشکی نمیبینه...
من میبینمشون. یواش میگم مورچه، دیوونه، خسته نباشی. یواش میگن خستهایم ولی چاره چیه؟
خیلی غمگینه این اعتراف ولی من حتی غمگین بودن هم یادم رفته...
فقط غروب که آسمون نارنجی میشه، یادم میاد دلت میخواست یه روباه نارنجی باشی توی یه کارتون ژاپنی...
بعد یه ابری نمیدونم از کجا میاد تو گلوم، میشینم به مردن خورشید نگاه میکنم، به اومدن تاریکی ، به نبودن تو ، به فراموش کردنت...
غصهدار میشم ولی غصهدار بودن هم یادم رفته...
چارشب پیشا به دکتر گفتم مسخره نیست آدم قرص بخوره برای فکر نکردن به کسی که دوست داره بهش فکر کنه؟
این شفاست؟ این خودش مریضیه...
گفت باز این حرفا رو شروع نکن، نقاشی بکش...
دفتر نقاشیم رو برداشتم یه خورشید کشیدم توش با یه آفتابگردون کلافه که فلجه و نمیتونه بچرخه سمت خورشید و ساکت وایساده نگاه میکنه به رفتن خورشید...
ای بر پدرت خورشید، کاش نیومدهبودی، کاش نمونده بودی، کاش نرفتهبودی...
این روزها فراموشت کردم و دیگه واسه خودم پیرمرد محترمی شدم...
میرم سر کار...
چای مینوشم...
پول درمیارم...
لباسها مرتب...
کلمهها صاف...
عین آدم بزرگها...
ولی با این که فراموشت کردم هنوز بین دو تا قرص گاهی دلم میخواد پسرت باشم...
پسر سهسالهی تبکردهی غرغروی عزیزت ... نمیشه ولی. این رو دیگه یاد گرفتم که هرچی میخوام، نمیشه...
ندیدنت بهتره از نبودنت...
ندیدنت بهتره از دیدنت و نداشتنت... ندیدنت بهتره از داشتن و از دست دادنت. ندیدنت بهتره از این که بیای و نبوسی ، نرقصی و نخندی...
میبینی؟
ندیدنت خیلی هم بد نیست روباه...
ولی اگه اینجا یه کارتون ژاپنی بود، اگه تو یه روباه نارنجی بودی، من لابد یه رامکننده روباه بودم...
یه اهلی کننده...
یکی که ترسناک نباشه و ترسو نباشه...
دیدم مدتیه حرف نزدیم، دو خط برات نوشتم که بدونی درسته فراموشت کردم ولی اون باره آخر که برات مُردم حقیقت داشت...
بعدش دیگه زنده نبودم، فقط نذاشتم کسی بفهمه...
نفس کشیدن یه حرفه و زندهبودن، راس راسی زندهبودن یه حرف دیگه...
امشب قرصامو نمیخورم و دم غروب واسه مورچهها قصه میگم...
قصهی روباه نارنجی عجیبی رو که یه روز اومد و یه روز رفت و همهی سهم من از خوشبختی فاصلهی کوتاه اومدن و رفتنش بود...
مورچه میگه خسته نباشی که اینقدر پیر شدی ، یواش میگم خستهام ولی چاره چیه...
خوبم ، نه که الکی بگم نه ، خوبم دیگه راس راسی...
یعنی صدا نمیاد دیگه تو سرم...
روزا میخوابم ، شبا بیدار میمونم که با مورچهها حرف بزنم تا صبح که خسته نشن یه وقت...
خیلی خسته میشه کسی که یه بند داره جون میکنه و هیشکی نمیبینه...
من میبینمشون. یواش میگم مورچه، دیوونه، خسته نباشی. یواش میگن خستهایم ولی چاره چیه؟
خیلی غمگینه این اعتراف ولی من حتی غمگین بودن هم یادم رفته...
فقط غروب که آسمون نارنجی میشه، یادم میاد دلت میخواست یه روباه نارنجی باشی توی یه کارتون ژاپنی...
بعد یه ابری نمیدونم از کجا میاد تو گلوم، میشینم به مردن خورشید نگاه میکنم، به اومدن تاریکی ، به نبودن تو ، به فراموش کردنت...
غصهدار میشم ولی غصهدار بودن هم یادم رفته...
چارشب پیشا به دکتر گفتم مسخره نیست آدم قرص بخوره برای فکر نکردن به کسی که دوست داره بهش فکر کنه؟
این شفاست؟ این خودش مریضیه...
گفت باز این حرفا رو شروع نکن، نقاشی بکش...
دفتر نقاشیم رو برداشتم یه خورشید کشیدم توش با یه آفتابگردون کلافه که فلجه و نمیتونه بچرخه سمت خورشید و ساکت وایساده نگاه میکنه به رفتن خورشید...
ای بر پدرت خورشید، کاش نیومدهبودی، کاش نمونده بودی، کاش نرفتهبودی...
این روزها فراموشت کردم و دیگه واسه خودم پیرمرد محترمی شدم...
میرم سر کار...
چای مینوشم...
پول درمیارم...
لباسها مرتب...
کلمهها صاف...
عین آدم بزرگها...
ولی با این که فراموشت کردم هنوز بین دو تا قرص گاهی دلم میخواد پسرت باشم...
پسر سهسالهی تبکردهی غرغروی عزیزت ... نمیشه ولی. این رو دیگه یاد گرفتم که هرچی میخوام، نمیشه...
ندیدنت بهتره از نبودنت...
ندیدنت بهتره از دیدنت و نداشتنت... ندیدنت بهتره از داشتن و از دست دادنت. ندیدنت بهتره از این که بیای و نبوسی ، نرقصی و نخندی...
میبینی؟
ندیدنت خیلی هم بد نیست روباه...
ولی اگه اینجا یه کارتون ژاپنی بود، اگه تو یه روباه نارنجی بودی، من لابد یه رامکننده روباه بودم...
یه اهلی کننده...
یکی که ترسناک نباشه و ترسو نباشه...
دیدم مدتیه حرف نزدیم، دو خط برات نوشتم که بدونی درسته فراموشت کردم ولی اون باره آخر که برات مُردم حقیقت داشت...
بعدش دیگه زنده نبودم، فقط نذاشتم کسی بفهمه...
نفس کشیدن یه حرفه و زندهبودن، راس راسی زندهبودن یه حرف دیگه...
امشب قرصامو نمیخورم و دم غروب واسه مورچهها قصه میگم...
قصهی روباه نارنجی عجیبی رو که یه روز اومد و یه روز رفت و همهی سهم من از خوشبختی فاصلهی کوتاه اومدن و رفتنش بود...
مورچه میگه خسته نباشی که اینقدر پیر شدی ، یواش میگم خستهام ولی چاره چیه...
۴۵.۲k
۰۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.