🌸
🌸
میخوام باهات حرف بزنم اما عین کسی که خیلی وقته ندیدمش باهات حرفم نمیاد...
یه جورایی انگار خجالت میکشم...
از کجا شروع کنم اگه میگن هستی و همه چی رو میبینی پس لابد میدونی مدتیه گمت کردم...
میدونی سختیا که تکرار بشه و کش بیاد و دعاها که بی اثرشه با خودش دلسردی میاره، امید یخ میزنه و میمیره...
فقط باور بودنته که میتونه دوباره این مرده رو زنده کنه ، امید مثل چوب زیر بغله ، واسه وقتایی که جلو رفتن سخت میشه
من عصای زیر بغل ندارم نمیتونم راه برم...
هیچوقت فکرشو نمیکردم بدون امید پیش رفتن انقدر سخت باشه...
شایدم بعد اینهمه اشتباه ازم قطع امید کردی گذاشتیم به حال خودم ، میدونی این که فکر کنم هستی اما قهری به مراتب قابل تحمل تر از اینکه برسم به این باور که به کل نیستی ، اینجوری شاید برسه یه روز که آشتی کنی...
مگه میشه هر چی از بچگی بهم گفتن دروغ باشه؟
اینکه تنهامون نمیزاری.
این که حواست بهمون هست.
اینکه مهربونی.
پس چرا تا همین چند سال پیش بودی
باهات حرف میزدم ازت چیزی میخواستم وقتی بهم میدادی دلم بهت گرم بود
اگرم نمیدادی دوباره و سه باره و ده باره میخواستم، همین خواستنه دلیل بودنت بود...
اون موقع ها بیشتر میخندیدم
بیقرار بودم اما بریده نبودم ، بیشتر راه میرفتم ، بیشتر میخواستم.
حالا چی...؟
چرا دیگه چیزی نمیخوام...؟
بگو ببینم اصلا تو چه شکلی هستی؟
هه... جوون تر که بودم فکرشم نمیکردم یه روزی برسه که گیج و درمونده دور و برمو نگاه کنم و بگردم دنبالت و ازت بپرسم اصلا تو چه شکلی هستی...!
بزرگ شدن اینه یعنی...؟
این که آدم برسه به باور نبودنت...؟
اینکه آدم پُره شک بشه...؟
نه من این بزرگ شدنو نمیخوام...
ترجیح میدم فکر کنم ساکتی اما هستی...
اون روزارو میخوام که توو لیست کارای هفتگی گاهی امامزاده رفتنم بود
نذر صلوات و نمک و نون پنیر سبزی امام صالحم بود...
چی گیرم اومد از اینهمه روشنفکری
اینهمه کتاب نخوندم که برسم به این که خودمم و خودم و این که تو دست زیر چونه غرقه تماشایی...
لطفا باش ، برگرد به قلبم ، با فکر نبودنت دلم بند و آروم نمیشه...
یه کاری کن همه چیزو بگیر
کوچیکم کن انقدر کوچیک که ازم هیچی نمونه، به جاش منو برگردون به اون روزا
به امید
به دعا
به باور بودنت
اینو میخوام ازت
با التماس
با خواهش
من برگشتم رو این سجاده
تو هم برگرد به باورم ...
غم داره این دله لامصب ...
😔
#خدا
میخوام باهات حرف بزنم اما عین کسی که خیلی وقته ندیدمش باهات حرفم نمیاد...
یه جورایی انگار خجالت میکشم...
از کجا شروع کنم اگه میگن هستی و همه چی رو میبینی پس لابد میدونی مدتیه گمت کردم...
میدونی سختیا که تکرار بشه و کش بیاد و دعاها که بی اثرشه با خودش دلسردی میاره، امید یخ میزنه و میمیره...
فقط باور بودنته که میتونه دوباره این مرده رو زنده کنه ، امید مثل چوب زیر بغله ، واسه وقتایی که جلو رفتن سخت میشه
من عصای زیر بغل ندارم نمیتونم راه برم...
هیچوقت فکرشو نمیکردم بدون امید پیش رفتن انقدر سخت باشه...
شایدم بعد اینهمه اشتباه ازم قطع امید کردی گذاشتیم به حال خودم ، میدونی این که فکر کنم هستی اما قهری به مراتب قابل تحمل تر از اینکه برسم به این باور که به کل نیستی ، اینجوری شاید برسه یه روز که آشتی کنی...
مگه میشه هر چی از بچگی بهم گفتن دروغ باشه؟
اینکه تنهامون نمیزاری.
این که حواست بهمون هست.
اینکه مهربونی.
پس چرا تا همین چند سال پیش بودی
باهات حرف میزدم ازت چیزی میخواستم وقتی بهم میدادی دلم بهت گرم بود
اگرم نمیدادی دوباره و سه باره و ده باره میخواستم، همین خواستنه دلیل بودنت بود...
اون موقع ها بیشتر میخندیدم
بیقرار بودم اما بریده نبودم ، بیشتر راه میرفتم ، بیشتر میخواستم.
حالا چی...؟
چرا دیگه چیزی نمیخوام...؟
بگو ببینم اصلا تو چه شکلی هستی؟
هه... جوون تر که بودم فکرشم نمیکردم یه روزی برسه که گیج و درمونده دور و برمو نگاه کنم و بگردم دنبالت و ازت بپرسم اصلا تو چه شکلی هستی...!
بزرگ شدن اینه یعنی...؟
این که آدم برسه به باور نبودنت...؟
اینکه آدم پُره شک بشه...؟
نه من این بزرگ شدنو نمیخوام...
ترجیح میدم فکر کنم ساکتی اما هستی...
اون روزارو میخوام که توو لیست کارای هفتگی گاهی امامزاده رفتنم بود
نذر صلوات و نمک و نون پنیر سبزی امام صالحم بود...
چی گیرم اومد از اینهمه روشنفکری
اینهمه کتاب نخوندم که برسم به این که خودمم و خودم و این که تو دست زیر چونه غرقه تماشایی...
لطفا باش ، برگرد به قلبم ، با فکر نبودنت دلم بند و آروم نمیشه...
یه کاری کن همه چیزو بگیر
کوچیکم کن انقدر کوچیک که ازم هیچی نمونه، به جاش منو برگردون به اون روزا
به امید
به دعا
به باور بودنت
اینو میخوام ازت
با التماس
با خواهش
من برگشتم رو این سجاده
تو هم برگرد به باورم ...
غم داره این دله لامصب ...
😔
#خدا
۵۲.۹k
۰۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.