باتلاق احساسات p3

بعد از سال ها گشادییییی
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

یه پوفی کردم و دوباره دراز کشیدم. بعد از چند ساعت که اصن نمی‌گذشت گذاشتن هانما رو ببینم.
تا منو دید دوید سمتم و بغلم کرد منم که درست نمی‌تونستم راه برم

هانما:ا.تتتتتتتت... نمی‌دونی چقدر نگران شدم
ا.ت: باشه باشه اروم الان میوفتم *ی خنده‌ی ریز*
هانما:دیگه اینجوری منو نگران نکن، به خدا قسم یه روزی پدر اون ریندو رو در میارم

چشام گرد شد

ا.ت: چی چی بیه؟ ریندو؟ چه ربطی به اون داره این قضیه؟
هانما: موتوری که بهت زد ریندو بود و بعد از اینکه زد بهت با خنده فرار کرد
ا.ت: هاااااااااااااااااااااااااا؟

*فلش بک تو ذهن ا.ت:*

امروز داداشم نیومده بود مدرسه داشتم از کلاس میمدم بیرون که ران جلومو گرفت

ران: یه لحظه وایسا باید باهات حرف بزنم
ا.ت: ای بابا باز با داداشت دعوات شده میخوای راهکار بدم بهت؟
ران: نه.... ایندفعه واقعا جدیم میخوام حرف دلمو بهت بزنم

با این حرفش ساکت شدم

ران: من... میخوام که ما بیشتر از دو تا دوست صمیمی باشیم... یعنی منظورم اینه که من... عاشقتم...

مث بز فقط داشتم نگاش میکردم. اصن انتظار نمی‌رفت که اون همچین حرفی بزنه.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

چه خبر از فسیل شدگان این مدت؟🤌😂
دیدگاه ها (۲)

باتلاق احساسات p4

عالی...

باتلاق احساسات p2

باتلاق احساسات p1

برادرای هایتانی پارت ۱۱

رمان

برادرای هایتانی پارت ۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط