فن فیک : out of breath " پارت یک "
--
امروز مدیر دانشگاه یه کلاب اجاره کرده بود که همه ی همکلاسی هام و بچه های بقیه کلاس ها دعوت بودن . مثل همیشه هیچ دوستی نداشتم که هیچ کلی دشمن هم داشتم که وقتی میرفتم نزدیکشون با اخم بهم میگفتن که ازشون دوری کنم. دلیل رفتاراشون این بود که پدر کیم تهیونگ من رو به تهیونگ پیشنهاد داده ، تهیونگ هم که کراش بیشتر دختراست و..
-لِباسِت رفته بالا دختر
از خجالت قرمز شدم و فوری لباسم و پایین تر کشیدم ، لباس قرمز مخملی که تا زیر باسنم بود
برگشتم که ببینم این صدا ، صدای کی بود
+آه آقای کیم
تعظیم کردم و سرم رو انداختم پایین
مثل پسرش مستطیلی خندید
آقای کیم: کِی میخوای با تهیونگ حرف بزنی؟
سورا: من .. دلم میخواد با کسی ازدواج کنم که عاشقم باشه
-از کجا میدونی که تهیونگ عاشقت نیست؟
+نمیدونم که عاشقمه یا نه ، اما من ... خب... نظر منم مهمه . من نمیتونم بخاطر بدهکاریای پدرم مجبور با ازدواج با کسی بشم که دوستش ندارم
آقای کیم کمی فکر کرد و گفت: شاید پدرت بخاطر چند هزار وونی که بهم بدهکاره میخواد تورو مجبور به ازدواج با تهیونگ بکنه اما من فقط بخاطر اینکه دختر زیبا و خوبی هستی ، بهت پیشنهاد ازدواج با پسرم رو دادم
دستش رو روی موهام کشید و ادامه داد: دلم میخواد قبل از مرگم ازدواج پسرم رو ببینم . تهیونگ پسر عاقلی نیست و نیاز به کسی داره که بتونه زندگیش و مدیریت کنه. اگر بعد از مرگ من تمام اموالم به تهیونگ برسه ، همه اش رو خرج خوش گذرونی میکنه و آینده ی خوبی پیش روش نیست
هردومون برای چندثانیه حرفی نزدیم
آقای کیم: میتونی پیشنهاد یه پدرِ پیر و خسته رو قبول کنی و برای آخرین بار باهمدیگه حرف بزنید؟
اگر اون به ما کمک نمیکرد من باید تو خیابون ها بودم.. خواسته ی زیادی نبود
+بله،الان باهاش حرف بزنم؟
خوشحال شد: آره اون گوشه ی سالن پیشِ دوستاشه .
بعد از کمی حرف زدن با آقای کیم ، به سمت تهیونگ که رو اخرین میز کلاب بین دوستاش نشسته بود رفتم
جیهیون دختری که ازم متنفر بود پاهاش رو جلوی پام انداخت. سعی کردم تعادلم و حفظ کنم ولی داشتم میخوردم زمین که دستای مردونه ای دور کمرم حلقه شد و
کمک کرد بایستم. جیهیون اخم کرد و زیر لبی گفت: تهیونگ کم بود ، هوسوکم عاشق خودش کرد دختره ی هرزه.
و بعد دور شد!
هوسوک روبروم ایستاد : حواست کجاست؟
سورا: ممنون.. اممم.. من ...فقط میخواستم تهیونگ رو پیدا کنم
دستی بین موهاش کشید و خندید
لبخندای زیبای اون تو دانشگاه معروف بود
سورا: هوسوک شی ، بهتره دیگه برم
هوسوک: جیهوپ صدام کن ، من میبرمت پیش تهیونگ
دستش رو روی شونم گذاشت و به سمت میز راهنماییم کرد
تهیونگ: جیمینا به نظرت سایز 85 خوبه؟ تو دوست داری نه؟
جیهوپ سرفه ای کرد که تهیونگ به سرتا پام نگاهی انداخت
تهیونگ: اممم سورا شی اینجا چیکار میکنی
جونگکوک: اون قراره نامزدت بشه احمق
تهیونگ اخم کرد و لیوان مشروبش رو سر کشید
تهیونگ رو به جونگکوک: خفه شو !
چرا حرف نمیزنی؟
سورا:خـب آقای کیم گفت که باهم ، یعنی ، عامم.....حرف...حرف بزنیم
تهیونگ لگد عصبی ای به میز زد
نامجون و جین از ترس بالا پریدن و بقیه هم با تعجب به تهیونگ خیره شدن
بلند شد و روبروی من ایستاد
تهیونگ: باشه!بیا حرف بزنیم
دستم رو محکم کشید و به سمت باغ رفتیم
ته: درمورد چی باید حرف بزنیم؟ من گفتم که دلم نمیخواد ازدواج کنم
سورا: منم نمیخوام ازدواج کنم ، اما پدر مجبورم کرده
تهیونگ: بهش بگو تمام بدهکاری هاش و میبخشم. حالا هم از جلو چشمم گم شو
دوباره به سمت سالن رفت
سورا: صبر کن
نگاهم کرد و خندید: دیگه چی میخوای؟
سورا: تنها بدهکاری ها نیست.. پدرم بخاطر مشکل دیگه ای من رو مجبور به ازدواج میکنه
---
نفس عمیقی کشیدم و وارد کلاس شدم.. چشمای تهیونگ همه جا دنبالم میکرد ، با اومدنم به کلاس همه مشغول درگوشی حرف زدن شدن
به سمت اخرین میز رفتم و روی صندلیم نشستم. ته کلاس.. تنهایی.... و هیچکی حاضر نبود کنارم بشینه
مشغول خوندن کتاب تاریخ شدم که
دستی روی شونم نشست: کمک نمیخوای؟
جیهوپ صندلیش رو کشید و کنارم نشست: انگار کمک نمیخوای ، بغل دستی چی؟ بغل دستی جدید هم نمیخوای؟
با اخم بهش نگاه کردم و دوباره به کتابم نگاه کردم. سعی میکردم اصلا بهش نگاه نکنم پس همونطور که سرم رو کتاب بود گفتم: تو باید کنار دوستات بشینی
جیهوپ: ولی دیگه خسته شدم . دوست دارم یکبار ته کلاس بشینم ، اشکالی داره؟
سورا: ن..نه.... فقط..... همه از من متنفرن .... چرا تو...
حرفم و قطع کرد: چون تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی و نیاز به یه دوست داری
--
امروز مدیر دانشگاه یه کلاب اجاره کرده بود که همه ی همکلاسی هام و بچه های بقیه کلاس ها دعوت بودن . مثل همیشه هیچ دوستی نداشتم که هیچ کلی دشمن هم داشتم که وقتی میرفتم نزدیکشون با اخم بهم میگفتن که ازشون دوری کنم. دلیل رفتاراشون این بود که پدر کیم تهیونگ من رو به تهیونگ پیشنهاد داده ، تهیونگ هم که کراش بیشتر دختراست و..
-لِباسِت رفته بالا دختر
از خجالت قرمز شدم و فوری لباسم و پایین تر کشیدم ، لباس قرمز مخملی که تا زیر باسنم بود
برگشتم که ببینم این صدا ، صدای کی بود
+آه آقای کیم
تعظیم کردم و سرم رو انداختم پایین
مثل پسرش مستطیلی خندید
آقای کیم: کِی میخوای با تهیونگ حرف بزنی؟
سورا: من .. دلم میخواد با کسی ازدواج کنم که عاشقم باشه
-از کجا میدونی که تهیونگ عاشقت نیست؟
+نمیدونم که عاشقمه یا نه ، اما من ... خب... نظر منم مهمه . من نمیتونم بخاطر بدهکاریای پدرم مجبور با ازدواج با کسی بشم که دوستش ندارم
آقای کیم کمی فکر کرد و گفت: شاید پدرت بخاطر چند هزار وونی که بهم بدهکاره میخواد تورو مجبور به ازدواج با تهیونگ بکنه اما من فقط بخاطر اینکه دختر زیبا و خوبی هستی ، بهت پیشنهاد ازدواج با پسرم رو دادم
دستش رو روی موهام کشید و ادامه داد: دلم میخواد قبل از مرگم ازدواج پسرم رو ببینم . تهیونگ پسر عاقلی نیست و نیاز به کسی داره که بتونه زندگیش و مدیریت کنه. اگر بعد از مرگ من تمام اموالم به تهیونگ برسه ، همه اش رو خرج خوش گذرونی میکنه و آینده ی خوبی پیش روش نیست
هردومون برای چندثانیه حرفی نزدیم
آقای کیم: میتونی پیشنهاد یه پدرِ پیر و خسته رو قبول کنی و برای آخرین بار باهمدیگه حرف بزنید؟
اگر اون به ما کمک نمیکرد من باید تو خیابون ها بودم.. خواسته ی زیادی نبود
+بله،الان باهاش حرف بزنم؟
خوشحال شد: آره اون گوشه ی سالن پیشِ دوستاشه .
بعد از کمی حرف زدن با آقای کیم ، به سمت تهیونگ که رو اخرین میز کلاب بین دوستاش نشسته بود رفتم
جیهیون دختری که ازم متنفر بود پاهاش رو جلوی پام انداخت. سعی کردم تعادلم و حفظ کنم ولی داشتم میخوردم زمین که دستای مردونه ای دور کمرم حلقه شد و
کمک کرد بایستم. جیهیون اخم کرد و زیر لبی گفت: تهیونگ کم بود ، هوسوکم عاشق خودش کرد دختره ی هرزه.
و بعد دور شد!
هوسوک روبروم ایستاد : حواست کجاست؟
سورا: ممنون.. اممم.. من ...فقط میخواستم تهیونگ رو پیدا کنم
دستی بین موهاش کشید و خندید
لبخندای زیبای اون تو دانشگاه معروف بود
سورا: هوسوک شی ، بهتره دیگه برم
هوسوک: جیهوپ صدام کن ، من میبرمت پیش تهیونگ
دستش رو روی شونم گذاشت و به سمت میز راهنماییم کرد
تهیونگ: جیمینا به نظرت سایز 85 خوبه؟ تو دوست داری نه؟
جیهوپ سرفه ای کرد که تهیونگ به سرتا پام نگاهی انداخت
تهیونگ: اممم سورا شی اینجا چیکار میکنی
جونگکوک: اون قراره نامزدت بشه احمق
تهیونگ اخم کرد و لیوان مشروبش رو سر کشید
تهیونگ رو به جونگکوک: خفه شو !
چرا حرف نمیزنی؟
سورا:خـب آقای کیم گفت که باهم ، یعنی ، عامم.....حرف...حرف بزنیم
تهیونگ لگد عصبی ای به میز زد
نامجون و جین از ترس بالا پریدن و بقیه هم با تعجب به تهیونگ خیره شدن
بلند شد و روبروی من ایستاد
تهیونگ: باشه!بیا حرف بزنیم
دستم رو محکم کشید و به سمت باغ رفتیم
ته: درمورد چی باید حرف بزنیم؟ من گفتم که دلم نمیخواد ازدواج کنم
سورا: منم نمیخوام ازدواج کنم ، اما پدر مجبورم کرده
تهیونگ: بهش بگو تمام بدهکاری هاش و میبخشم. حالا هم از جلو چشمم گم شو
دوباره به سمت سالن رفت
سورا: صبر کن
نگاهم کرد و خندید: دیگه چی میخوای؟
سورا: تنها بدهکاری ها نیست.. پدرم بخاطر مشکل دیگه ای من رو مجبور به ازدواج میکنه
---
نفس عمیقی کشیدم و وارد کلاس شدم.. چشمای تهیونگ همه جا دنبالم میکرد ، با اومدنم به کلاس همه مشغول درگوشی حرف زدن شدن
به سمت اخرین میز رفتم و روی صندلیم نشستم. ته کلاس.. تنهایی.... و هیچکی حاضر نبود کنارم بشینه
مشغول خوندن کتاب تاریخ شدم که
دستی روی شونم نشست: کمک نمیخوای؟
جیهوپ صندلیش رو کشید و کنارم نشست: انگار کمک نمیخوای ، بغل دستی چی؟ بغل دستی جدید هم نمیخوای؟
با اخم بهش نگاه کردم و دوباره به کتابم نگاه کردم. سعی میکردم اصلا بهش نگاه نکنم پس همونطور که سرم رو کتاب بود گفتم: تو باید کنار دوستات بشینی
جیهوپ: ولی دیگه خسته شدم . دوست دارم یکبار ته کلاس بشینم ، اشکالی داره؟
سورا: ن..نه.... فقط..... همه از من متنفرن .... چرا تو...
حرفم و قطع کرد: چون تو هیچ کار اشتباهی انجام ندادی و نیاز به یه دوست داری
--
۱۰۸.۱k
۰۵ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.