چراما
#چرا_ما
5
اریکا:خیلی اتاق بزرگ و قشنگی بود....
همین جوری داشتم واسه خودم دید میزدم که یهو...
کوک:لیدی جذاب نمیای پایین؟
اریکا:چی؟
چیز الان میام....
کوک:اوکی راستی لباس درست و حسابی بپوش...
اریکا:اوکی برو...
رفتم کمد لباسا رو باز کردم و دیدم کلی لباس قشنگ اینجاست...
منم یکیشو برداشتم و پوشیدم و رفتم پایین...
همین طوری داشتم تو راهرو بزرگی راه میرفتم که یهو هایلی و کلارا رو دیدم...
کلارا:خوب تو هم پیدا کردیم
هایلی:اینجا خیلی بزرگههه
اریکا:آره خیلی
کلارا:بیاید بریم من گشنمه...
راوی:دخترا رفتن پایین و دیدن یه میز صبحانه بزرگ با کلی غذا های خوشمزه روی میزه که دهنشون به کل باز مونده بود....
کلارا:واووو
اریکا:عررر گشنمه
هایلی:چه میزی
تهیونگ:بشینید
کلارا:شما عمر کن
تهیونگ:بشین(جدی)
کلارا:ایش
کلارا:نشستم که سکوتی حکم رانی کرد و همه سکوت کردن وقتی صبحونه تموم شد یهو گوشی تهیونگ زنگ خورد...و تهیونگ جواب داد...
تهیونگ:بعله پدر؟
پ.ت:.......................
تهیونگ:چی؟نه...
پ.ت:......................
تهیونگ:خودمون داریم بعدا معرفیشون میکنیم...
خدانگه دار...
پ.ت:..................
تهیونگ:اوکی
خدافظ
تهیونگ با حالی خراب قطع کرد و گوشی رو محکم روی میز پرتاب کرد....
که من از ترس بلند شدم و رفتم روی اون یکی صندلی کنار هایلی نشستم.....
تهیونگ:ترسیدی؟
کلارا:چ...چیزه نه....
کوک:چیشده؟
تهیونگ:بعدا میگم...
جیمین:بیاید بریم
راوی:پسرا داشتن میرفتن که کلارا داد زد و گفت....
کلارا:کیم تهیونگ شما ما رو دزدیدیناااا
چرااااا(داد)
تهیونگ:داد نزن..
کلارا:چرا؟چرا داد نزنم ما رو برگردونید....
تهیونگ:(یه سیلی محکم به کلارا رو میزنه)
کلارا:(بغض)
تهیونگ:گمشو(داد)
کلارا:خیلی عوضی هستیییی(داد)(گریه)
راوی:کلارا با گریه به سمت اتاقش میره و هایلی و اریکا هم دنبالش....
پسرا هم از خونه میرن بیرون و میرن شرکت...
پرش زمانی ساعت 7 غروب:
اریکا:اوفففف خسته شدم...
اریکا:همین جوری داشتم غر غر میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد...
اریکا:بعله؟
رئیس بار:..........
اریکا:بعله جئون اریکا هستم کاری داشتید؟
رئیس بار:...........
اریکا:بعله حتما فردا شب میام....(ذوق)
رئیس بار:...........
اریکا:همچنین....خدانگه دار
قطع کردم...
با کلی ذوق رفتم سمت اتاق هایلی...
اریکا:هایلیییییی
هایلی:زهر چتههه
اریکا:رئیس بار بهم زنگ زد گفت فردا شب برم بار بخونم...
هایلی:اخ جون خوش گذرونی
کلارا:دخترااااا(داد)
هایلی/اریکا:چیشده؟(نگران)
کلارا:بیاید فرار کنیم...
هایلی:چطوری؟
کلارا:پایین دو تا ماشین و یکدونه موتوره...شما با ماشین من با موتور فرار میکنیم
اریکا:بادیگاردا؟
کلارا:(تفنگ که پشتش بود و میاه جلو)اینا
هایلی:تو دیوونه شدی؟
کلارا:برای آزادی چرا دیوونه نشم(😏)
اریکا:بریم حالا
کلارا:بریم هایلی بدو
راوی:دخترا از عمارت زدن بیرون که چند تا بادیگارد به سمتشون اومدن....
(بادیگاردا:&)
&:شما چرا بیرونیدددد(داد)
کلارا:زیاد گوه میخوری....بنگ(بنگ=تیر)
&(اصلحه رو میاره بالا و به سمت کلارا میگیره)برو داخل...
هایلی:یواشکی تفنگ بادیگاردی که کلارا کشته بود و برداشتم...
هایلی:گوز بابا....بنگ(تیر زد)
کلارا:کارت خوب بود....
اریکا:بزار تفنگ این و من بردارم...
کلارا:بدو سوار ماشین شید....
اریکا:سوار ماشین شدم که یهو دو تا ماشین و یک دونه موتور سمت عمارت داشتن میومدن که فهمیدم پسرا هستن...
ادامه دارد:-)
5
اریکا:خیلی اتاق بزرگ و قشنگی بود....
همین جوری داشتم واسه خودم دید میزدم که یهو...
کوک:لیدی جذاب نمیای پایین؟
اریکا:چی؟
چیز الان میام....
کوک:اوکی راستی لباس درست و حسابی بپوش...
اریکا:اوکی برو...
رفتم کمد لباسا رو باز کردم و دیدم کلی لباس قشنگ اینجاست...
منم یکیشو برداشتم و پوشیدم و رفتم پایین...
همین طوری داشتم تو راهرو بزرگی راه میرفتم که یهو هایلی و کلارا رو دیدم...
کلارا:خوب تو هم پیدا کردیم
هایلی:اینجا خیلی بزرگههه
اریکا:آره خیلی
کلارا:بیاید بریم من گشنمه...
راوی:دخترا رفتن پایین و دیدن یه میز صبحانه بزرگ با کلی غذا های خوشمزه روی میزه که دهنشون به کل باز مونده بود....
کلارا:واووو
اریکا:عررر گشنمه
هایلی:چه میزی
تهیونگ:بشینید
کلارا:شما عمر کن
تهیونگ:بشین(جدی)
کلارا:ایش
کلارا:نشستم که سکوتی حکم رانی کرد و همه سکوت کردن وقتی صبحونه تموم شد یهو گوشی تهیونگ زنگ خورد...و تهیونگ جواب داد...
تهیونگ:بعله پدر؟
پ.ت:.......................
تهیونگ:چی؟نه...
پ.ت:......................
تهیونگ:خودمون داریم بعدا معرفیشون میکنیم...
خدانگه دار...
پ.ت:..................
تهیونگ:اوکی
خدافظ
تهیونگ با حالی خراب قطع کرد و گوشی رو محکم روی میز پرتاب کرد....
که من از ترس بلند شدم و رفتم روی اون یکی صندلی کنار هایلی نشستم.....
تهیونگ:ترسیدی؟
کلارا:چ...چیزه نه....
کوک:چیشده؟
تهیونگ:بعدا میگم...
جیمین:بیاید بریم
راوی:پسرا داشتن میرفتن که کلارا داد زد و گفت....
کلارا:کیم تهیونگ شما ما رو دزدیدیناااا
چرااااا(داد)
تهیونگ:داد نزن..
کلارا:چرا؟چرا داد نزنم ما رو برگردونید....
تهیونگ:(یه سیلی محکم به کلارا رو میزنه)
کلارا:(بغض)
تهیونگ:گمشو(داد)
کلارا:خیلی عوضی هستیییی(داد)(گریه)
راوی:کلارا با گریه به سمت اتاقش میره و هایلی و اریکا هم دنبالش....
پسرا هم از خونه میرن بیرون و میرن شرکت...
پرش زمانی ساعت 7 غروب:
اریکا:اوفففف خسته شدم...
اریکا:همین جوری داشتم غر غر میکردم که یهو گوشیم زنگ خورد...
اریکا:بعله؟
رئیس بار:..........
اریکا:بعله جئون اریکا هستم کاری داشتید؟
رئیس بار:...........
اریکا:بعله حتما فردا شب میام....(ذوق)
رئیس بار:...........
اریکا:همچنین....خدانگه دار
قطع کردم...
با کلی ذوق رفتم سمت اتاق هایلی...
اریکا:هایلیییییی
هایلی:زهر چتههه
اریکا:رئیس بار بهم زنگ زد گفت فردا شب برم بار بخونم...
هایلی:اخ جون خوش گذرونی
کلارا:دخترااااا(داد)
هایلی/اریکا:چیشده؟(نگران)
کلارا:بیاید فرار کنیم...
هایلی:چطوری؟
کلارا:پایین دو تا ماشین و یکدونه موتوره...شما با ماشین من با موتور فرار میکنیم
اریکا:بادیگاردا؟
کلارا:(تفنگ که پشتش بود و میاه جلو)اینا
هایلی:تو دیوونه شدی؟
کلارا:برای آزادی چرا دیوونه نشم(😏)
اریکا:بریم حالا
کلارا:بریم هایلی بدو
راوی:دخترا از عمارت زدن بیرون که چند تا بادیگارد به سمتشون اومدن....
(بادیگاردا:&)
&:شما چرا بیرونیدددد(داد)
کلارا:زیاد گوه میخوری....بنگ(بنگ=تیر)
&(اصلحه رو میاره بالا و به سمت کلارا میگیره)برو داخل...
هایلی:یواشکی تفنگ بادیگاردی که کلارا کشته بود و برداشتم...
هایلی:گوز بابا....بنگ(تیر زد)
کلارا:کارت خوب بود....
اریکا:بزار تفنگ این و من بردارم...
کلارا:بدو سوار ماشین شید....
اریکا:سوار ماشین شدم که یهو دو تا ماشین و یک دونه موتور سمت عمارت داشتن میومدن که فهمیدم پسرا هستن...
ادامه دارد:-)
- ۲۱۷
- ۲۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط