ﻑﺭﺍﻡﻭﺵﻯ 🩸💉
ﻑﺭﺍﻡﻭﺵﻯ🩸💉
#ارسلان
خسته و کوفته از سر کار برگشتم رو تخت دراز کشیدم دوباره قیافه ی قشنگ و دلبرش اومد
تو ذهنم اخه ی ادم چقد میتونه قشنگ باشه خدا :)))))
داشتم� تو ذهنم قربون صدقه اون دختر میرفتم ک یکی اومد…
#محراب
به داش گلم بزار حدس بزنم باز تو فکر اون دختری نه چی بود اسمش دایانا ویانا لیانا اها دیانا😂
هعی� دادا�ش مهشاد قهر کرده میگه تو ینفر دیگرو دوست داری دیگه سمت من نیا دخترا هم تو باغ نیست کلا😂
#دیانا
از� خواب پاشدم کارای مربوطه رو انجام دادم یکم کانسیلر زدم با ی کوچولو پنکیک ی تینت کم رنگم زدم موهامو با کلیپس بستم شال ابی اسمونی رو سرم کردم با یک شومیز سفید با شلوار مام استایلِ ابی با کفش سفید کیفمو برداشتم و لباسای بوکس و دست کش هاشو برداشتم� روندم سمت باشگاه سارا
20 min
رسیدم� دم باشگاه اونور خیابون رو نگاه کردم نوشته بود باشگاه ورزشی ماه با مدیریت:ارسلان کاشی چه اسم اشنایی بود {اسم یک نفر ک توی قدیمی ترین نقطه ی جدید مغزته} هعی باید راجبش از بچه ها بپرسم شاید اونا بدونن متوجه ی گذر زمان نشدم و بلافاصله وارد باشگاه شدم ب همگی سلام کردم سارا اومد سمتم و شروع کرد غر زدن
#سارا
وای دختر نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بعد تو تازه رسیدی چیکار میکردی
#دیانا
وای سارا بس میکنی حوصله تمرین ندارم بیا بشین کارت دارم
ببین همین باشگاهه هست ک مدیریتش کاشیه
#سارا
رنگم پرید یعنی از ارسلان سوال داشت چقد ب بچه ها گفتم ک بلاخره میفهمه ولی گوش ندادن اصن من چیکارم درخواست خود ارسلان بود اروم لب زدم:خوب
#دیانا
میدونی اسمش خیلی اشناس انگار ی فرد قدیمی ی داخل زندگیم ک من نمیشنامش�چیزی در موردش میدونی
#سارا
نه نه چ.چیزی نمی نمیدونم
_____________________________________________________________________________________________________
ارسلان:قیافهﻯقشنگودلبرش
دیانا:اسﻡیﮎنفرﮎتوﻯقدیمﻯتریﻥنقطﻩﻯجدیدمغزته
نظر
#ارسلان
خسته و کوفته از سر کار برگشتم رو تخت دراز کشیدم دوباره قیافه ی قشنگ و دلبرش اومد
تو ذهنم اخه ی ادم چقد میتونه قشنگ باشه خدا :)))))
داشتم� تو ذهنم قربون صدقه اون دختر میرفتم ک یکی اومد…
#محراب
به داش گلم بزار حدس بزنم باز تو فکر اون دختری نه چی بود اسمش دایانا ویانا لیانا اها دیانا😂
هعی� دادا�ش مهشاد قهر کرده میگه تو ینفر دیگرو دوست داری دیگه سمت من نیا دخترا هم تو باغ نیست کلا😂
#دیانا
از� خواب پاشدم کارای مربوطه رو انجام دادم یکم کانسیلر زدم با ی کوچولو پنکیک ی تینت کم رنگم زدم موهامو با کلیپس بستم شال ابی اسمونی رو سرم کردم با یک شومیز سفید با شلوار مام استایلِ ابی با کفش سفید کیفمو برداشتم و لباسای بوکس و دست کش هاشو برداشتم� روندم سمت باشگاه سارا
20 min
رسیدم� دم باشگاه اونور خیابون رو نگاه کردم نوشته بود باشگاه ورزشی ماه با مدیریت:ارسلان کاشی چه اسم اشنایی بود {اسم یک نفر ک توی قدیمی ترین نقطه ی جدید مغزته} هعی باید راجبش از بچه ها بپرسم شاید اونا بدونن متوجه ی گذر زمان نشدم و بلافاصله وارد باشگاه شدم ب همگی سلام کردم سارا اومد سمتم و شروع کرد غر زدن
#سارا
وای دختر نیم ساعت از وقت کلاس گذشته بعد تو تازه رسیدی چیکار میکردی
#دیانا
وای سارا بس میکنی حوصله تمرین ندارم بیا بشین کارت دارم
ببین همین باشگاهه هست ک مدیریتش کاشیه
#سارا
رنگم پرید یعنی از ارسلان سوال داشت چقد ب بچه ها گفتم ک بلاخره میفهمه ولی گوش ندادن اصن من چیکارم درخواست خود ارسلان بود اروم لب زدم:خوب
#دیانا
میدونی اسمش خیلی اشناس انگار ی فرد قدیمی ی داخل زندگیم ک من نمیشنامش�چیزی در موردش میدونی
#سارا
نه نه چ.چیزی نمی نمیدونم
_____________________________________________________________________________________________________
ارسلان:قیافهﻯقشنگودلبرش
دیانا:اسﻡیﮎنفرﮎتوﻯقدیمﻯتریﻥنقطﻩﻯجدیدمغزته
نظر
۸.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲