رویای بزرگ

رویای بزرگ
#part10

به حرفای مامان خیلی فکر کردم درست میگفت من همون پریایی ام که بدون مامان و باباش هیچ تصمیمی نمیگیره حالا چطور تصمیم گرفتم برم و هنوز به اونا چیزی نگفتم
فکرم خیلی مشغول بود به رستا زنگ زدم اون تنها کسیه که هر وقت تو دوراهی گیر میکنم ازش کمک میگیرم


رستا گفت که تو پارک منتظرمه،سریع یه هودی و شلوار برداشتم و پوشیدم و رفتم پایین مامان نگاهی بهم کرد و گفت:
عزیزم جایی میری؟

+میخوام برم پیش رستا...

- باشه عزیزم مراقب خودت باش

بدون حرف دیگه ای از خونه اومدم بیرون چرا وقتی با مامان حرف میزنم بغض میکنم اخهه🙁

وارد پارک شدم رستا روی یکی از صندلی ها نشسته بود و گوشیش رو گرفته بود دستش
نشستم کنارش و یهو زدم زیر گریه

رستا متعجب بهم نکاه میکرد
- پریا چیزی شده چرا گریه می‌کنی!!

گریم آروم شد و با هق هق گفتم:
دیروز دعوتنامه از کره واسم اومد

- وااا اینکه خیلی خوبهه گریت واسه چیه خب

+ اخه من بدون شما اون ور چجوری زندگی کنم ،اگه تو و نباشی به من امید بدی من چجوری موفق بشم؟!🥺
من کلا واسه یه تصمیم هزار بار منصرف میشم اماتو، بهم راه دُرست رو نشون میدی…

رستا متعجب بهم نگاه کرد و گفت:
دیدگاه ها (۰)

رویای بزرگ#part11عزیزم چرا انقد خودتو اذیت میکنی مگه خدا گوش...

رویای بزرگ#part12خوشحال بودم که تونستم تصمیممو بگیرم با خوشح...

رویای بزرگ#part9دعوت نامه به کره بود مامان رو به من گفت:خب ی...

رویای بزرگ#part8حدود یک هفته ای از ماجرای اون پیام میگذشت ول...

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

پارت ۲۲بچه ها بشدت گشادیم میاد شرمندهته. خیلی خب بیا کادوتو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط